دو روز گذشته بود و در طی این دو روز گذشته هنوز هیچ کلاس کنسلی نداشتند.
بعد از چند کلاس، امروز هر دو به طور همزمان وقت آزاد پیدا کردند و همدیگر را اتاق ضروریات ملاقات کردند.
یک جا برای یادگیری پاترونوس نیاز دارم.
یک جا برای یادگیری پاترونوس نیاز دارم.
یک جا برای یادگیری پاترونوس نیاز دارم.دریکو پس از سه بار تکرار کردن روبهروی درب،ایستاد و منتظر ماند.در دیوار،یک درب نمایان شد و پس از ورود آن دو نفر،درب پنهان شد.آن اتاق خالی و یک فضای آزاد داشت.
در گوشه کنار ها،شمع هایی وجود داشت که اتاق را نورانی میساخت.وسط اتاق خالی بود و در گوشه های اتاق میز وجود داشت.
هری روی میز نشسته بود،ولی چون میز مرتفع بود،پاهایش با زمین برخورد نمیکرد.
دریکو نیز در مقابلش قرار گرفت،تقریباً یک متر بین آنها وجود داشت.
چوبدستی اش را بیرون آورد و اندکی اندیشید.
"اکسپتو پاترونوم."
این بار هیچ اتفاقی نیوفتاد."اکسپتو پاترونوم."
هیچ پیشرفتی وجود نداشت."اکسپتو پاترونوم."
دوباره هیچ پیشرفتی وجود نداشت.دوباره تلاش کرد، دوباره، دوباره، دوباره، دوباره...
با اینکه هیچ پیشرفتی در دریکو وجود نداشت،اما هری با لجاجت از او کار میکشید.دریکو نیز به آرامی شروع به پذیرفتن کرد که هیچوقت نمیتواند[پاترونوس را انجام دهد]"اکسپتو پاترونوم"
هری از روی میزی که نشسته بود،بلند شد.با یک آرامش اعصاب خرد کن گفت:"دوباره امتحان کن."دریکو با عصبانیت به سمت او رفت و یقه اش را گرفت.
"نمیشه احمق! نمیشه! من قبول کردم تو چرا نمیتونی قبولش کنی؟"
"چون دو روز پیش توی برج نجوم تونستی یه نور به وجود بیاری،بازم میشه.باید به یه خاطره خیلی قوی فکر کنی!"
دریکو،یقه هری را که گرفته بود محکم به عقب هل داد. وقتی هری به عقب پرتاب شد، پشتش به میز برخورد کرد، اما هیچ واکنشی نشان نداد.
دریکو با عصبانیت خندید:"درمورد اون نور کوچیک حرف میزنی که توی یه ثانیه محو شد؟ من نمیتونم از این پیشرفت بیشتری داشته باشم! اما اینجا رو ببین من هنوز اون نور کوچیکم نمیتونم تولید کنم!"در حالی که روی زمین نشسته بود و پشتش را به پشت تکیه داده بود، گفت.
آنجا نشست و پاهایش را دراز کرد و دستش را روی سرش گذاشت.هری بدون آنکه چیزی بگوید کنارش نشست. نمیدانست چند دقیقه منتظر ماند تا دریکو آرام بگیرد.او با فکر اینکه حالش بهتر است،دوباره بلند شد.
YOU ARE READING
flowers on my skin|drary
Fanfiction"نتونستم جلوش رو بگیرم، اولش مثل یک دانه ی کوچیک توی قلبم نشست و بعد بزرگ شد، با بزرگ شدنش کنترل و پنهان کردنش هم سخت تر شد، بعد مثل یک شاخه ی بزرگ و قوی کل من رو احاطه کرد و من فقط-فقط نتونستم جلوش رو بگیرم." دریکو دستش که هنوز روی شانه هری بود را...