-20-

193 30 65
                                    

-اوایل و اوساط پارت یه نیمچه اسمات هست که خیلی جزئیه،اگه به هردلیلی نمی‌خونید می‌تونید رد کنید.-
_____

بهار،رنگ و روی جدیدی بر زندگی بخشیده بود و برف ها کم کم  ذوب می‌شدند.
برای آنکه کسی از رابطه ی سرشار از احساسات آنها پی‌نبرند،با دقت‌تر و محتاط‌تر از قبل رفتار می‌کردند.

گاهی اوقات آنها نمی‌توانستند از ایجاد گریزهای کوچک جلوگیری کنند؛ هر از گاهی دریکو به خوابگاه هری می‌آمد و هری نیز هر از گاهی به خوابگاه او می‌رفت.

شب ها در زمین کوییدیچ،برج نجوم، دریاچه سیاه و یا در اتاق ضروریات همدیگر را ملاقات و وقت می‌گذراندند.
رون نیز دائماً در دوره های زمانی که نباید می‌آمد آنجا ظاهر می‌شد و این به سرگرمی و دلخوشی جدید او تبدیل شده بود!

صبح،پس از صبحانه هری شنل نامرئی‌اش را بر تن کرد و به خوابگاه اسلیترینی ها،سالن عمومی آنها،وارد شد.
وقتی وارد تخت دریکو شد،شنل اش را درآورد.دریکو به طرف چپ خوابیده و بازوی چپش را زیر بالش فرو برده بود.
هری لحظه ای نفس کشیدن را فراموش کرد و آب دهنش را محکم قورت داد زیرا او تی‌شرت نپوشیده بود.

او به بدن بی‌عیب و نقص دریکو نگاه کرد.
چون پشتش بر هری بود، هری فقط پشت او را می‌دید؛در پوست مرواریدی رنگ او،هیچ عیب و نقصی دیده نمی‌شد.
موهای بلوندش برای اولین بار روی بالش پراکنده شده بود.

نسبت به اوایل سال،لاغر تر و ضعیف تر از قبل شده بود!
هری توجه داشت که درست و حسابی تغذیه نمی‌کرد.
برای صرف غذا گه‌گاهی می‌آمد،یک‌آن غیبش می‌زد و حتی ساعت ها در نقشه غارتگران دیده نمی‌شد.

هری می‌دانست که او کل وقت خود را در اتاق ضروریات می‌گذراند و پس از آن که دریکو وارد اتاق می‌شد،هرچه کار می‌کرد،نمی‌توانست درب را باز کند و وارد اتاق شود.

به معشوقش که آرام خوابیده بود نزدیک شد. به سمتش خم شد و دستانش را روی کمرش گذاشت. سپس از پشت شروع به گذاشتن بوسه های خیس روی کرد.

''از شکل صبح بخیر گفتنت خوشم اومد،پاتر."
دریکو با صدایی دورگه و چشمانی که هنوز بسته بود گفت.

هری بدون آنکه پاسخی دهد،بوسه های خیس را به سمت گردن او برد،اما این بار همراه با بوسه،گاز می‌گرفت و کبودی می‌ساخت.
وقتی به گردن او رسید،دریکو او را از کمرش گرفت و به سمت خودش کشید. سپس دستانش را دور کمر او حلقه کرد و او را محکم در آغوش گرفت و سرش را در گردن هری جای کرد.

"باسنت خوشگل و خوردنی بود،مالفوی."

"قبل از بیدار شدنم باسنم رو پاییدی؟"دریکو گفت و نفسش را در گردن هری رها کرد.

هری درحالی که سرش را برای تایید بالا و پایین می‌کرد،خندید.

"منحرف." گفت و گردن معشوقش را بوسید.

flowers on my skin|draryWhere stories live. Discover now