-اوایل و اوساط پارت یه نیمچه اسمات هست که خیلی جزئیه،اگه به هردلیلی نمیخونید میتونید رد کنید.-
_____بهار،رنگ و روی جدیدی بر زندگی بخشیده بود و برف ها کم کم ذوب میشدند.
برای آنکه کسی از رابطه ی سرشار از احساسات آنها پینبرند،با دقتتر و محتاطتر از قبل رفتار میکردند.گاهی اوقات آنها نمیتوانستند از ایجاد گریزهای کوچک جلوگیری کنند؛ هر از گاهی دریکو به خوابگاه هری میآمد و هری نیز هر از گاهی به خوابگاه او میرفت.
شب ها در زمین کوییدیچ،برج نجوم، دریاچه سیاه و یا در اتاق ضروریات همدیگر را ملاقات و وقت میگذراندند.
رون نیز دائماً در دوره های زمانی که نباید میآمد آنجا ظاهر میشد و این به سرگرمی و دلخوشی جدید او تبدیل شده بود!صبح،پس از صبحانه هری شنل نامرئیاش را بر تن کرد و به خوابگاه اسلیترینی ها،سالن عمومی آنها،وارد شد.
وقتی وارد تخت دریکو شد،شنل اش را درآورد.دریکو به طرف چپ خوابیده و بازوی چپش را زیر بالش فرو برده بود.
هری لحظه ای نفس کشیدن را فراموش کرد و آب دهنش را محکم قورت داد زیرا او تیشرت نپوشیده بود.او به بدن بیعیب و نقص دریکو نگاه کرد.
چون پشتش بر هری بود، هری فقط پشت او را میدید؛در پوست مرواریدی رنگ او،هیچ عیب و نقصی دیده نمیشد.
موهای بلوندش برای اولین بار روی بالش پراکنده شده بود.نسبت به اوایل سال،لاغر تر و ضعیف تر از قبل شده بود!
هری توجه داشت که درست و حسابی تغذیه نمیکرد.
برای صرف غذا گهگاهی میآمد،یکآن غیبش میزد و حتی ساعت ها در نقشه غارتگران دیده نمیشد.هری میدانست که او کل وقت خود را در اتاق ضروریات میگذراند و پس از آن که دریکو وارد اتاق میشد،هرچه کار میکرد،نمیتوانست درب را باز کند و وارد اتاق شود.
به معشوقش که آرام خوابیده بود نزدیک شد. به سمتش خم شد و دستانش را روی کمرش گذاشت. سپس از پشت شروع به گذاشتن بوسه های خیس روی کرد.
''از شکل صبح بخیر گفتنت خوشم اومد،پاتر."
دریکو با صدایی دورگه و چشمانی که هنوز بسته بود گفت.هری بدون آنکه پاسخی دهد،بوسه های خیس را به سمت گردن او برد،اما این بار همراه با بوسه،گاز میگرفت و کبودی میساخت.
وقتی به گردن او رسید،دریکو او را از کمرش گرفت و به سمت خودش کشید. سپس دستانش را دور کمر او حلقه کرد و او را محکم در آغوش گرفت و سرش را در گردن هری جای کرد."باسنت خوشگل و خوردنی بود،مالفوی."
"قبل از بیدار شدنم باسنم رو پاییدی؟"دریکو گفت و نفسش را در گردن هری رها کرد.
هری درحالی که سرش را برای تایید بالا و پایین میکرد،خندید.
"منحرف." گفت و گردن معشوقش را بوسید.
YOU ARE READING
flowers on my skin|drary
Fanfiction"نتونستم جلوش رو بگیرم، اولش مثل یک دانه ی کوچیک توی قلبم نشست و بعد بزرگ شد، با بزرگ شدنش کنترل و پنهان کردنش هم سخت تر شد، بعد مثل یک شاخه ی بزرگ و قوی کل من رو احاطه کرد و من فقط-فقط نتونستم جلوش رو بگیرم." دریکو دستش که هنوز روی شانه هری بود را...