برای صرف صبحانه در سالن اصلی نشسته بودند. خستگی شب را بر خود حمل میکرد،کل شب ذره ای نتوانسته بود بخوابد.
موهای بسیار نامرتب او این تصور را در بقیه ایجاد میکرد که از تازه رختخواب خود بیرون آمده است و به خود نرسیده است.چشمانش از بیخوابی کمی قرمز شده بود.پس از خیس کردن لباش با زبانش، به رون و هرماینی که منتظر صحبت او بودند، نگاه کرد.
نمیدانست چگونه باید گفتگو را شروع کند و آنچه که آنها انتظارش داشتند را بگوید به نظر میرسید هرماینی از قبل در مورد این موضوع حرفی و سرنخی داشت و این را چشمانش که از کنجکاوی میدرخشید،ثابت میکرد اما رون چیزی نمیدانست."شاید کمی رو دریکو کراش داشته باشم." با استفاده از انگشت اشاره و شست خود اندازه مدنظرش را نشان داد.هرماینی لبخند بزرگی بر لبانش نشاند که انگار آنچه را که میخواست، بدست آورده است.دهان رون از تعجب باز مانده بود و منتظر بود تا هری بگوید شوخی میکند اما از طرف دیگر، هری دندان هایش رو به هم فشار میداد و معذب و عصبی به میز نگاه میکرد.
این بار رون بود که سکوت را شکست:"این دریکویی که میگی همون دریکو مالفویه که میشناسیم؟ فکر کنم اشتباه متوجه شدم."
"اشتباه متوجه نشدی، رونالد. احساسات هری از اول سال به دریکو تابلو بود! فقط تویی که نفهمیدی."
"البته که من همچیو نمیفهمم.مگه من دامبلدورم که همه چیز رو بفهمم؟"
او به هری نگاه کرد و ادامه داد:"پس تو واقعاً روی دریکویی که ما به عنوان دریکو مالفوی میشناسیمش کراش داری؟"
هری چشمانش را بر دوستش چرخاند.
"جوری نگو که انگار دیوانه وار عاشقشم گفتم که، ممکنه فقط یکم دوسش داشته باشم.""به نظر من که اینقدرا هم که کم کم میکنی،کم نیست."هرماینی با پوزخند گفت.رون نیز به حرف هرماینی کمی پوزخند زد و هری دوباره چشمانش را به سمت آنها چرخاند.
نفس عمیقی کشید، انگار باری سنگین از دوشش برداشته بودند.
البته که او قصد نداشت در مورد نامه ها صحبت کند.او نمیخواست منحرف تلقی شود.بعضی چیزها را میتوانست برای خودش نگه دارد.چون امروز روز تعطیل بود،کلاسی نداشت و به همین دلیل هرماینی او را مجبور کرد برای مطالعه به کتابخانه برود. پس از نیم ساعت ماندن در کتابخانه، دریکو را دید که با دفترچه خاکستریاش در دست به کتابهای قفسهها نگاه میکند.
حالا دلیلی برای ماندن در کتابخانه پیدا کرده بود!نگاهی به اطراف انداخت:
به نظر میرسید که جز آن دو نفر، هیچ کس دیگری در کتابخانه دیده نمیشد.کتاب بسته اش را دوباره باز کرد و شروع به جستجوی یک موقعیت راحت روی صندلیاش کرد.به هر حال، او باید برای کمک در هر بحرانی آنجا حاضر میبود!
"چرا اون از دفترچه دل نمیکنه؟"هری با خود زمزمه کرد.
KAMU SEDANG MEMBACA
flowers on my skin|drary
Fiksi Penggemar"نتونستم جلوش رو بگیرم، اولش مثل یک دانه ی کوچیک توی قلبم نشست و بعد بزرگ شد، با بزرگ شدنش کنترل و پنهان کردنش هم سخت تر شد، بعد مثل یک شاخه ی بزرگ و قوی کل من رو احاطه کرد و من فقط-فقط نتونستم جلوش رو بگیرم." دریکو دستش که هنوز روی شانه هری بود را...