-18-

190 35 82
                                    

وقتی دریکو قدمی برای نزدیک شدن به هری برداشت، هری به طور غیر ارادی و انعکاسی به سمت عقب قدم برداشت.
"هری." دریکو گفت و لحنش بیشتر محتاطانه بود. هری سریع سرش را به دو طرف تکان داد. او حتی طاقت شنیدن صدایی را که در حال حاضر برایش مانند یک شعر بود را نداشت.

"باشه حرف نزن.حالا من می‌رم پایین و جوری رفتار می‌کنم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده که بقیه رو نترسونم. بعد سوار قطار می‌شیم و از اینجا گم می‌شیم می‌ریم، باشه؟"

"پاتر، تو باید به من گوش کنی."دریکو با لحنی غم‌زده گفت. دیدن ناامیدی در چشمان هری او را نابود می‌کرد.
"نه،مجبور نیستم."گفت و از اتاق خارج شد و در را بست.

هرماینی،رون و جینی را دید که روی مبل نشسته بودند پس به سرعت به سمت آنها رفت. بیل و فلور نیز روی مبل دیگر نشسته بودند. خانم ویزلی نزد آنها آمد.
"آماده اید؟' در حالی که هر چهار نفر سرشان را تکان دادند دریکو اومد.
هری حتی نیاز ندانست به او نگاه کند، اما چشمان دریکو مستقیماً به هری نگاه می‌کرد.وقتی می‌خواستند بیرون بروند، فلور بوسه های خیسش را روی گونه هایشان گذاشت و آنها را در آغوش گرفت. وقتی نزد هری آمد، به او گفت که خواهرش مشتاقانه منتظر است تا هری را ببیند.

سپس از آنها دیوار عبور کردند و به سکوی نه و سه چهارم رسیدند.

آنها بعد از آن‌که با خانم و آقای ویزلی خداحافظی کردند، سوار قطار شدند.هرماینی، رون و هری در یک کوپه بودند. مدت کوتاهی پس از حرکت قطار، دریکو وارد کوپه ی آنها شد.

"پاتر، می‌تونیم صحبت کنیم؟"

"نه، من دیگه چیزی برای صحبت کردن باهات ندارم. برو!" در حالی که هرماینی و رون با تعجب به آن دو نگاه می‌کردند، دریکو به جای رفتن، چند قدم به او نزدیک شد.هری صاف ایستاد.

"گفتم برو!" هری در حالی که به بازوی چپ دریکو نگاه کرد گفت.تتوی او از زیر کت و شلواری که پوشیده بود قابل مشاهده نبود، اما هری می‌دانست که آنجا است، زیر لباس کلفتش.

"من نمی‌خوام برم، تا وقتی که به حرفم گوش ندی اینجام!" هری با عصبانیت خندید، اما صدای خنده اش دور از صمیمیت بود. او دریکو را از روی شانه هایش هل داد، اما دریکو به عقب نرفت.

"بهترین کاری که الان می‌تونی بهم بکنی اینکه بری." هری با دستش به درب کوپه اشاره کرد. او آنقدر عصبانی بود که حتی دیدن چهره ی او باعث حالت تهوع‌اش می‌شد.

"چه خبره؟"هرماینی که توانست تحمل کند،وسط حرفشان پرید. هیچ یک از آنها پاسخ ندادند،هری برای چند ثانیه توانست غم،سرافکندگی،و ناامیدی را از چشمان دریکو بخواند،اما خیلی زود ناپدید شدند.حالا که به خاکستری ها نگاه می‌کرد،نمی توانست چیزی بفهمد.

وقتی بدون اینکه چیزی بگوید از کوپه خارج شد، هری نفسی عمیق کشید و نشست. با وجود این که به اطراف نگاه نمی‌کرد، می‌توانست احساس کند هرماینی و رون به او نگاه می‌کنند، اما نمی‌توانست قدرت گفتن همه این چیز‌ هارا پیدا کند.

flowers on my skin|draryWhere stories live. Discover now