-اوایل پارت یه اسمات هست،اگه به هر دلیلی نمیخونید،جایی که علامت زدم رو رد کنید.-
_____
در نیمه شب، هری نتوانست تحمل کند و با شنل نامرئیاش به سیاهچال؛ به اتاق مشترک اسلیترین رفت. از آنجا نیز راهی اتاق دریکو شد. دریکو روی مبل کوچک نشسته و کتاب میخواند. با صدای باز شدن در،به سمت در برگشت و کتابش را کنار گذاشت و سپس از روی مبل بلند شد. به هری نزدیک شد و پشتش را با دیوار یکپارچه کرد.حال،هری درست روبرویش بود.
"خیلی دلت برام تنگ شده بود،پاتح؟"
هری شنلش را از رویش برداشت و سرش را به بالا و پایین به نشانه تایید تکان داد.
سپس به دریکو تکیه داد و بدنهایشان را به هم چسباند.
بنابراین، او دریکو را بین خود و دیوار گیر انداخته بود. لب هایش را روی گردن دریکو فشرد و شروع به گذاشتن بوسه های کوچک و خیس کرد."از من دور شو پاتر.من هنوزم از دستت عصبانیام.تو به حرف های پنسی خندیدی." دریکو در حالی که چشمانش را بست گفت، اما هیچ اقدامی برای دور کردن هری انجام نداد.
هری بدون آنکه لبهایش را از گردن معشوقش دور کند خندید.
بدون اهمیت به گفتار دریکو،به گذاشتن بوسه های خیس ادامه داد اما اینبار زبانش هم وارد کار شده بود." نمیتونی کاری کنی که با بوسیدنم ببخشمت،پاتح." دریکو با حالتی ریلکس تر از قبل گفت.انگار که خودش را تقدیم بوسه های هری کرده بود.
بوسه های او همیشه باهاش کاری میکرد که از خود بیخود شود."درواقع،"هری درحالی که به گذاشتن بوسه های خیس در گردن دریکو ادامه میداد،گفت.
"بنظرم میتونم با بوسیدنت،کاری کنم که منو ببخشی."
"آه."دریکو فقط سعی کرد صدایی از خود دربیاورد.
"یه نفر اینجا منو خوب میشناسه."
دریکو برای مدت کوتاه مکث کرد و هری فکر کرد که قرار است برای جمله ی بعدی اش سعی کند صدایش را خشمگین و بلند در بیاورد."لبهات رو ازم دور کن،من باید از تو عصبانی بمونم."
هری با خنده لب هایش را از گردن دریکو کشید و سپس با قدم هایی به پشت برمیداشت،ارتباطشان را قطع کرد.دریکو درحالی که روی تخت نشست،هری به سمت کیفش رفت و سیب سبزی که با خود آورده بود را به سمتش دراز کرد و با خنده گفت:"معامله ی آشتی پاتر با میوه."
"قول داده بودم."گفت و معصومانه چند بار پلک زد.
دریکو نیز با خنده واکنش داد و سیب را از او گرفت.
یک گاز کوچک از سیب زد و آن را به سمت هری گرفت تا او هم یک گاز از آن بزند."قدرش رو بدون،من سیبم رو با هیچکس تقسیم نمیکنم و به هیچکس نمیدم."هری با خنده نزد دریکو نشست.سپس سیبی که دست دریکو بود به بالا آورد و جایی که دریکو گاز زده بود را کمی با فاصله،گاز کوچکی زد.درحالی که دریکو سیبش را میخورد،هری او را تماشا کرد.
YOU ARE READING
flowers on my skin|drary
Fanfiction"نتونستم جلوش رو بگیرم، اولش مثل یک دانه ی کوچیک توی قلبم نشست و بعد بزرگ شد، با بزرگ شدنش کنترل و پنهان کردنش هم سخت تر شد، بعد مثل یک شاخه ی بزرگ و قوی کل من رو احاطه کرد و من فقط-فقط نتونستم جلوش رو بگیرم." دریکو دستش که هنوز روی شانه هری بود را...