-24-

161 22 57
                                    

سلام وقتتون بخیر‌.
به پارت پایانی خوش اومدید،قبل از اینکه شروع کنید باید بگم‌ که کل این قسمت از دیدگاه و زبان دریکو هست.
امیدوارم لذت ببرید.
______

هیچ راه گریزی نبود.
هرکاری می‌کردم، می‌سوختیم.
هرکاری می‌کردم، پایان راه ما پرتگاه بود.

هرکاری می‌کردم،شب بر سرمان ویران می‌شد.
ما یک زوجی بودیم که برای از دست دادن هم،محکوم شده بودیم.
ما برای جدایی محکوم شده بودیم.

پس از گذراندن دو روز در خانه، به هاگوارتز برگشته بودم.
صبح زود بود،خورشید اندک اندک درحال طلوع بود و من در رختخوابم نشسته و درحال فکر کردن بودم. کل دو روزم را با بلکه و شاید گذراندم
.بلکه پروردگار اجازه نمی‌داد ما ذوب شویم و از بین برویم.

هرچقدر به سخنان پدرم فکر می‌کردم،نفس کشیدن برایم سخت تر از قبل و عذاب آور تر می‌شد.احساسی در تمامی سلول ها و بدنم تزریق می‌شد که نه قلبم و نه مغزم توانایی تحملش را داشت.

ترس،سردرگمی‌ و بی‌چارگی تنها احساساتی که در دو روز اخیر احساس می‌کردم، بودند.

درحالی که زمان بی‌رحمانه در حال سپری بود،من فقط می‌اندیشیدم.
به از آن من،به عاقبتمان‌ و به ما می‌اندیشیدم.
برای صرف صبحانه یک‌ ساعت و یا کمتر مانده بود‌.
ساعت هایم را با فکر کردن هدر دادم.
من حتی فرصتی برای فهمیدن اینکه چه اتفاقی افتاده است، نداشتم.

وقتی در باز شد مبهوت شدم. موهای سیاهش پراکنده بود. معلوم بود که عینک گردش را با عجله گذاشته بود چون کمی کج بود.
وقتی در را بست با قدم های سنگین و آهسته به طرف تختم آمد.من هر حرکت او را با گرسنگی و اشتیاق آشکار تماشا می‌کردم.
لبه ی تخت نشست.

" وقتی خورشید طلوع کرد دیدم که اومدی،فکر کردم بهتره تو رو به حال خودت رها کنم، اما نتونستم تحمل کنم." با صدای آرام اما عمیقش گفت. حتی حرف زدنش و صدایش نیز مرا بیشتر از قبل بر خودش وابسته می‌کرد.

"چه اتفاقی افتاد؟"وقتی پاسخ ندادم،پرسید.

"عصبانی شد."روبه سبز هایی که با انتظار نگاهم می‌کرد،گفتم.
سپس دستش را گرفتم و به سمت خودم کشیدم و محکم بغلش کردم. بلافاصله دستانش را دور من حلقه کرد.
سرش درست در قلب من بود. هر بار که همدیگر را در آغوش می‌گرفتیم این کار را می‌کرد و من به این کارش عادت کرده بودم.

با شنیدن صدای هق هق،هری را از خودم دور کردم و به صورتش نگاه کردم.اشک هایش از گونه تا چانه اش سرریز شده بود!

"متاسفم."گفت و یک هق هق دیگری از دهانش فرار کرد.

در دلم با خود گفتم ای کاش بمیرم.
ای کاش بمیرم تا گریه هایش را ببینم.
ای‌کاش بمیرم تا عذاب و درد کشیدنش را ببینم.

flowers on my skin|draryWhere stories live. Discover now