بدون آنکه از رختخوابش بلند شود، به سختی توانست چشمانش را باز کند، دستش را به میز کنار تختش دراز کرد و به دنبال عینکش گشت وقتی آن را پیدا کرد،چشمش را باز کرد و رون را صدا کرد تا بیدار شود. "بیدار شو رون."در همان حین،پیراهن سفیدش را پوشید و کراواتش را در گردنش انداخت.ردای خود را پوشید و حالا آماده رفتن بود،وقتی با وجود فریادش رون از خواب بیدار نشد، چشمانش را چرخاند.
"عنکبوت،یه عنکبوت هست رون، روی سرت، بیدار شو!"او جوری با اغراق فریاد زد که انگار ترسیده است،رون از جای خود پرید."کجاست؟ نجاتم بده، هری."رون گفت و به سرعت از رختخواب بلند شد و شروع به فرار کردن،کرد.
وقتی هری شروع به خندیدن کرد،او فهمید که از او از عمد اینکار را انجام داده است.نگاهی تهدید آمیز تحویلش داد و لباسهایش را پوشید.آنها بلافاصله به میز گریفیندور برای صبحانه در کنار هرماینی روانه شدند.نگاه هری مستقیماً به میز اسلیترین رفت. آنجا بود، در جای همیشگی خود و با حالتی اصیل نشسته بود.در حالی که پنسی و بلز در کنار او میخندیدند،دریکو با لبخندی کوچکی از آنها استقبال میکرد.پنسی درحالی که از سیب سبزی که بر دست داشت را گاز میزد،چیزی را به سمت گوش دریکو زمزمه کرد.
وقتی دریکو شروع به سرفه کرد، سیب سبز از دستش لیز خورد و روی زمین افتاد. بعد ازآنکه سرفه اش تمام شد،همچنان پوزخند در لبهایش نمایان بود. معلوم بود که از آنچه که پنسی بر زبان آورده بود،راضی بود اما وقتی چشمانش به سیب روی زمین افتاد، پوزخندش محو شد و نگاهی غمگین به سیب انداخت.
"هری،جوری به نظر میرسی که انگار آب دهنت داره میریزه."رون با حالتی چندش گفت.او جوری به سرعت رو به دوستانش کرد که انگار از هیپنوتیزم بیرون آمده است.دستمال را گرفت و لبش را پاک کرد.اگر رون اطلاع نمیداد، هر لحظه امکان داشت واقعا آب دهانش سرریز شود.چیزی نگفت چون خجالت میکشید.بالاخره روی صبحانهاش تمرکز کرد.
چه اتفاقی برای او افتاده بود؟در ابتدای سال،او شروع به تعقیبش کرد چون یقین داشت که دارد کاری خلاف انجام میدهد.بعداً تصمیم گرفت که او مرگخوار است،اما بعداً متوجه شد که او دوست دارد دائماً او را تماشا کند تا بفهمد چه کار انجام میدهد.
او متوجه نمیشد،در راه ثابت کردن که او یک مرگخوار است، از او خوشش آمده بود.کدام احمقی میتوانست مرتکب به همچین اشتباهی شود؟کجای راه را اشتباه رفته بود؟
پس از صبحانه برای درس تغییر شکل راه افتادند به کلاس رفتند و جای خود نشستند.مدتی نگذشت که پروفسور مک گونگال وارد شد.پس از آنکه پرفسور توضیح داد که چگونه این درس امروزشان را انجام دهند،همه سعی کردند رنگ ابروهای خود را با جادو تغییر دهند.پس از چند تلاش،هرماینی توانسته بود رنگ ابروهایش را تغییر دهد.رون به جز چند رشته موی سیاه نتوانسته بود هیچ پیشرفتی داشته باشد اما از طرف دیگر، هری توانسته بود تنها نیمی از ابرو هایش را با تلاشی فراوان زرد کند.
YOU ARE READING
flowers on my skin|drary
Fanfiction"نتونستم جلوش رو بگیرم، اولش مثل یک دانه ی کوچیک توی قلبم نشست و بعد بزرگ شد، با بزرگ شدنش کنترل و پنهان کردنش هم سخت تر شد، بعد مثل یک شاخه ی بزرگ و قوی کل من رو احاطه کرد و من فقط-فقط نتونستم جلوش رو بگیرم." دریکو دستش که هنوز روی شانه هری بود را...