-اواسط پارت نیمچهاسمات داره،اگه به هردلیلی اسمات نمیخونید جایی که هشدار زدم رو رد کنید.-
-----با برگشت جغدی که دیشب فرستاده بود،تعجب کرد.او تا به حال هیچ پاسخی برای نامه هایش دریافت نکرده بود.نامه نوشته شده را بارها و بارها خواند از اینکه دریکو مالفوی نامه را به سبک خود نوشته بود،متعجب نشده بود.
در حالی که جغد هنوز کنارش بود، به سرعت یک کاغذ کاهی و یک قلم پری بیرون آورد و شروع به نوشتن پاسخ کرد.
"کی متوجه میشی که تو فقط یک نام خانوادگی نیستی؟
تو فقط به پدرت و "مالفوی" بودن خود میبالی. با این حال،تو بسیار ارزشمندتر از پدر و شهرت خود هستی باید خودتو به عنوان دریکو نشان بدی ولی این کار رو نمیکنی. نباید اون چیزی باشی که پدرت میخواد."آن را به پای جغد بست و به آرامی پرهای جغد را نوازش کرد.جغد را تماشا کرد که با بال بال میزد و از پنجره دور میشد.پس از مدتی انتظار، هری نتوانست خود را نگه دارد و با سکوت از خوابگاه خارج شد.
او به آرامی در راهرو قدم میزد و با نوری که از عصایش میآمد به سمت جلو حرکت میکرد.او در این فکر بود که آیا جغد با جغدهای دیگر هاگوارتز است؟
او منتظر بود چون فکر میکرد جوابی دریافت خواهد کرد.او منتظر بود تا دریکو او را تهدید کند.اما هیچ جوابی دریافت نکرد.او باید عصبانی بود، اما هری فکر میکرد که او حقیقت را گفته است.وقتی دید که جغد قهوه ای با جغدهای دیگر است، از راهی که آمده بود شروع به بازگشتن کرد.
نوری که از چوبدستیاش در راهروی تاریک میآمد به او اجازه میداد تا حدی واضح ببیند.وقتی متوجه صدای رد پا در منطقه تاریک جلوتر شد، چوبش را محکم تر گرفت و فحش داد.او شنل نامرئیش را همراهاش نداشت.
وقتی نور چوب دستیاش را خاموش کرد،قبل از اینکه فرصتی برای فرار پیدا کند، هری مانند خرگوش به چراغ جلویش، نور چوب اسنیپ که مستقیماً به صورت او میتابید،خیره ماند.موهای مشکی اش مثل همیشه چرب به نظر میرسید و بینی نسبتاً بزرگ اش حتی در تاریکی نیز خودنمایی میکرد.همانطور که نور را به سمت هری گرفت، هری فکر کرد میتواند اسنیپ را ببیند که با چشمانی پرسشگر به او نگاه میکند و همچنین لب هایش را نیز میتوانست ببیند که لبخندی بیرحمانه ای زده بود.
"فکر میکنم توضیح منطقی برای بیرون بودن از تختت داری؟"نگاهش روی هری سرگردان شد.
"خب، پروفسور، من-" هری شروع به غر زدن کرد، نمیدانست چه بگوید، اما نتوانست بیشتر از این ادامه دهد زیرا اسنیپ حرف او را قطع کرد."تو چی هستی پاتر؟ نمیدونی قراره شبا تو خوابگاهت تو تختت باشی؟"صدایش بیشتر طعنه آمیز به نظر میرسید تا سوال آمیز.
YOU ARE READING
flowers on my skin|drary
Fanfiction"نتونستم جلوش رو بگیرم، اولش مثل یک دانه ی کوچیک توی قلبم نشست و بعد بزرگ شد، با بزرگ شدنش کنترل و پنهان کردنش هم سخت تر شد، بعد مثل یک شاخه ی بزرگ و قوی کل من رو احاطه کرد و من فقط-فقط نتونستم جلوش رو بگیرم." دریکو دستش که هنوز روی شانه هری بود را...