-15-

230 38 58
                                    

صبح که از خواب بیدار شد،چشمانش را مالید. عینک گردی را که به تازگی خریده بود روی چشمانش گذاشت و به حالت نشسته روی تختش در آمد.

پس از آنکه سریع لباس‌هایش را پوشید، خودش را در آینه نگاه کرد.کبودی روی گردنش بسیار نمایان بود.شال گردن گریفیندورش برداشت و دور گردنش پیچید.

چی‌ می‌شد اگر دریکو مانند خود کبودی هارا کمی پایین تر می‌گذاشت؟
وقتی آماده شد،برای صرف صبحانه به سالن بزرگ رفت و جای خود را در کنار هرماینی و رون گرفت.
"هوا امروز اونقدرا هم سرد نیست، اگه می‌خوای شالت رو بردار.‌‌‌‌‌‌‌‌"رون، در حالی که ‌‌‌مشغول خور‌‌دن صبحانه‌‌‌‌‌‌‌‌ اش بود‌‌،گفت.

"نه، بذار بمونه.سردمه."هری با عجله بر زبان آورد. ناخودآگاه احساس گرما کرد و با دستش شروع به باد زدن خود کرد تا کمی خنک شود.

"اگه گرمته شالتو بردار."هرماینی گفت.به هری و به دستش که جلو و عقب تکان داد می‌داد نگاه کرد.هری بلافاصله از تکان دادن دست خودداری کرد و به نظر خود که فکر می‌کرد دارد به طرزی شیرینی می‌خندد اما در واقع خنده های عصبی بود،می‌خندید،گفت:"مطمئناً هوا امروز خیلی سرده. فکر نمی‌کنین که امروز سرده؟ حالا که صحبت از سرما شد... اوه اونو ببین، اسنیپ داره می‌آد."

در حالی که هرماینی و رون به او نگاه های بی‌معنی می‌کردند، او -مثلاً- با بی‌اهمیتی شانه هایش را بالا انداخت و سعی کرد روی صبحانه اش تمرکز کند.

اون سعی کرد چون حتی نمی‌توانست خود را سه دقیقه نگه دارد و به میز اسلیترین نگاه نکند.وقتی به سمت میز اسلیترین برگشت، دید که یک جفت چشم خاکستری از قبل در حال تماشای او بودند.
دریکو با وقاحت می‌خندید،حتی سعی نمی‌کرد وانمود کند از سیمجین شدن هری لذت نمی‌برد.
آشکارانه با لذت صحنه مقابلش را تماشا می‌کرد و لذت می‌برد.

پوزخندی زد و زبانش را بیرون آورد و دور لبش چرخاند،لبخند دریکو‌ محو شد. نگاهش را از هری گرفت و سرش را برگرداند.گونه هایش سرخ شده بود؟

وقتی آنها به کلاس معجون رسیدند، فقط پنسی، بلیز و دریکو در کلاس حضور داشتند.وقتی هری، رون و هرماینی روی صندلی هایشان نشستند، دریکو آمد و نزد هری نشست.

دستانش را دور او حلقه کرد و او را در آغوش گرفت.هری اکنون متوجه شد که لازم نیست در مورد بلیز و پنسی محتاط باشد، ظاهراً آنها می‌دانستند.دریکو به آرامی شالگردن هری را برداشت و سرش را روی گردن هری جاگذاری کرد.رایحه نعنایی و مست کننده او را استشمام کرد.هری احساس کرد که لب های دریکو روی گردنش جای خود را یافته اند.

رون، بلیز و پنسی همزمان آهی صدا دار کشیدند، در حالی که هرماینی با لبخند به آنها نگاه می کرد.
"این رفتارای عاشقانه اصلاً بهت نمی‌اد."پنسی که در نهایت نتوانست خود را کنترل کند،گفت.

flowers on my skin|draryWhere stories live. Discover now