هری با تعجب به پسر مقابلش نگاه کرد."نمیای، پاتر؟" در همان حین، رون و هرماینی وارد شدند و هر دو با دیدن دریکو مات و مبهوت ماندند.
"چطور اومدی؟"هری گفت،بالاخره توانست از حالت غافلگیری در بیاید."خیلی سوال میپرسی پاتر.من فقط میگم بریم بگردیم." نگاهش را به هرماینی و رون داد و ادامه داد:"گرنجر هم میتونه بیاد اما ویزلی نمیتونه بیاد." سپس با اخم به رون نگاه کرد.
"البته که رون هم قراره بیاد." هری با اخم گفت. سپس رو بههرماینی کرد:"حتی جینی رو هم صدا میزنی؟"
"اون جین ویزلی هم میاد؟" دریکو با اوقاتتلخی گفت.
او آن دختر را دوست نداشت!"جینی." هری اشتباهش را اصلاح کرد.پاسخ او فقط یک شانه بالا انداختن بود. هرماینی رفت تا جینی را صدا کند و رون نیز رفت پیش مادرش تا به او اطلاع دهد که بیرون میروند.
از طرف دیگر دریکو و هری فقط به هم نگاه میکردند و بدون آنکه حرفی بزنند بهم لبخند میزدند. وقتی هرماینی و رون رسیدند، راه افتادند.جینی گفت که نمیآید، دریکو وقتی این را شنید نتوانست جلوی لبخند و خوشحالی اش را بگیرد.
هری و دریکو دست در دست هم راه می رفتند و هرماینی و رون در کنار هم بودند و هر از گاهی، رون و دریکو بر هم تیکه میانداختند.
معلوم بود که به هر دو خوش میگذشت، حتی اگر نمیپذیرفتند.آنها برای مدتی بحث کردند که کجا بروند و در نهایت تصمیم گرفتند به ایده هرماینی به کافه ماگل ها بروند.
بیشتر هری و هرماینی تصمیم گرفته بودند زیرا دریکو و رون با چشمانی پر از سردرگمی به آنها نگاه میکردند.
از طرفی دیگر،هرماینی و هری قبلاً تصمیم گرفته بودند که روز را در لندن ماگل بگذرانند، از قبل مشخص بود که بیش از حد سرگرم کننده خواهد بود.اگرچه رون هیجان زده بود، اما دریکو مداوم میگفت که حتی نمیخواهد با مردم ماگل در یک محیط باشد.
"تو با اون دختره که اسمش جینی ویزلیه یه جا میمونی؟" دریکو در حالی که زیرچشمی به هری نگاه میکرد،پرسید."البته که نه، فقط تو یه خونه ایم." دریکو در طول مسیر چیزی نگفت، به جز غرغرهایی که نمیتوانستند بفهمند.
وقتی به کافه رسیدند، یک میز خالی پیدا کردند و نشستند.دریکو و هری کنار هم نشسته بودند، هرماینی روبروی دریکو و رون روبروی هری نشسته بود.
گارسون نزد آنها آمد و یک مِنو به آنها داد و سپس رفت. دریکو و رون با تعجب در حال تماشای گارسون بودند. دریکو به منو بازگشت."این چیه؟" وقتی صفحه بعدی را باز کرد، چشمانش گرد شد.
"ماگل ها از طریق کتاب غذا میخورن؟" با تعجب گفت.
در حالی که هرماینی و هری با صدای بلند میخندیدند، رون نگاه های عجیبی به منو میانداخت.
YOU ARE READING
flowers on my skin|drary
Fanfiction"نتونستم جلوش رو بگیرم، اولش مثل یک دانه ی کوچیک توی قلبم نشست و بعد بزرگ شد، با بزرگ شدنش کنترل و پنهان کردنش هم سخت تر شد، بعد مثل یک شاخه ی بزرگ و قوی کل من رو احاطه کرد و من فقط-فقط نتونستم جلوش رو بگیرم." دریکو دستش که هنوز روی شانه هری بود را...