(مرد بعد از شنیدن دستوری که به او دادم تعظیم کوتاهی کرد، قدمی به عقب برداشت و درحالی که به زمین چشم دوخته بود در را بست.نگاهی به پسرک که اشک در چشمانش جمع شده بود و لب پایینش را در برابر سرازیر نشدنش میجوید انداختم.
پوزخندی تمسخر آمیز بر لب هایم نشست. دست هایم را از روی مچ دست هایش شل کردم و خود را عقب کشیدم و از او فاصله گرفتم.با صدایی لرزان و پر از شرم درحالی که شلوارش را از زیر پتو دوباره در تنش بالا میکشید، زمزمه ای آرام کرد)
+باید... توضیح بدم... لطفا بزار حرف بزنم
(بی توجه به حرف هایش قدمی روی زمین گذاشتم و از تخت دور شدم و سمت کمد رفتم. پشت به او بودم، پیراهن سفید و شلواری برداشتم و شروع به پوشیدن کردم)
_ وقت اینو ندارم که به حرفات گوش بدم...
(موهایم هنوز کمی نم داشت اما بی اهمیت انگشتانم را بینشان بردم و سعی کردم حالت همیشگی اش را بسازم)
_امروز شانس آوردی... اما
محض اطلاع، هیچ وقت سعی نکن مخالفت یا شکایت کنی(عطر مردانه و تلخی را به دو طرف گردن و پیراهنم اسپری کردم. کت را از روی چوب لباسی برداشتم و روی پیراهنم به تن کردم و نگاهی با افتخار و ابهت در آینه به خود انداختم)
+من نباید اینجا باشم...
_ میتونی از اتاق بغلی استفاده کنی، وقتی نیستم دردسر درست نکن
(اجازه صحبت به او ندادم، حرفش را قطع و صحبت های خودم را جایگزین کردم. کفش هایم را پوشیدم و کیف مدارکم را در دست گرفتم و درحالی که سیگاری بین لب هایم میگذاشتم، بدون هیچ اهمیت یا توجهی به او از اتاق خارج شدم)
***
(به افرادی که پشت در اتاق ایستاده بودن نگاهی انداختم که یکی از آنها با فندکی سمتم خیز برداشت و سیگار آویزان بین لبانم را روشن کرد.
کام عمیقی از سیگار کشیدم و به یکی از افراد اشاره کردم)_همینجا بمون، اگه از اتاق بیرون اومد سمت اتاقش راهنمایی کن
(سری خم کرد. بدون منتظر ماندن حرفی از کسی از پله ها پایین رفتم .....)
***
/آران مای/
(بعد از بسته شدن در، خیسی اشک را روی گونه هایم حس کردم که خیلی آرام میلغزیدند و به پایین سقوط میکردند.
همه ی اتفاقات برایم مانند یک خواب، در یک چشم به هم زدن رخ داد.
گیج بودم
ترسیده بودم
با انزجار دستانم را دور بدن برهنه ام حلقه کردم و خود را به آغوش کشیدم. درحالی که به خاطر تنش و استرسی که کشیده بودم میلرزیدم، به اطراف نگاهی انداختم.
تصویر بوسه در سرم چرخید که مزه ی تلخ سیگارش را در دهانم حس کردم، باعث شد لب هایم را گاز بگیرم. سرم را تکان دادم تا از افکار خجالت آورم خارج شوم.
ESTÁS LEYENDO
گام های متزلزل Unsteady steps
Aventura∆ در یک مکان و زمان اشتباه بودن، میتواند به کلی سرنوشت را تغییر دهد ∆ ×داستان پسری دانشجو که برای درس خوندن به یه کشور دیگه میره اما به خاطر یه اشتباه و بد شانسی به عنوان برده ی جنسی در کشوی غریب و دور از آشنا به مدت ۳ سال به فروش میره×