*سه سال بعد...
سه سال گذشت... جین تونسته بود یاد بگیره چطور مثل ثروتمندا زندگی کنه.
لباسای زیبایی که میپوشید، همراه با چهره ی زیبا و آرومی که داشت، همه رو به خودش محو میکرد.
اما شایدم همه ی این لباسای زیبا دلیلی برای پوشیدن داشت.
شاید دلیلی بود برای جذب کسی! جذب یه پدرخوانده ی استریت...جین احساس خاصی توی این سه سال به تهیونگ پیدا کرده بود. احساسی به مهربونیاش، به کمکاش، به چهره ی جذاب و بی نقصش. شایدم احساسی که تو قلب جین جوونه زده بود و نباید رشد میکرد، دائم بزرگ و بزرگ تر میشد...
خودشم نمیدونست چطوری از اون پسری که از تمام پدرخوانده ها تنفر بود، رسید به این پسری که دل بست به پدرخوانده ش. شاید نیاز به محبت داشت... شاید نیاز داشت به توجه های کسی...
دلش میخواست پدرخوانده ش مال خودش باشه. میخواست عاشقش باشه، میخواست چیزی جز یه پدرخوانده باشه براش. اما این همش یه توهم بود. یه توهم عجیب و غریب که امکان نداشت به واقعیت تبدیل بشه.اینو خودِ جین هم خوب میدونست. حتی بارها سوجونگ اینو به جین گفته بود که نباید وابسته میشد.
نباید بیخودی به کسی دل می بست که میدونست هیچ علاقه ای بهش نداره.
اما حداقل دلش به این خوش بود که میتونه به عنوان پدرخوانده، هرروز کنارش باشه. پس دیگه فکر فرار نبود. نه بخاطر تهدیدِ سه سال پیشِ تهیونگ، فقط و فقط بخاطر عشقی که تو دلش کاشته شده بود.کنار پنجره نشسته بود و با اشک، مایکی رو بغل کرده بود و بیرون رو تماشا میکرد.
منتظر تهیونگ بود تا بیاد و باهاش صحبت کنه. باید یه جوری اون هاردو از بین میبرد.
حتی نباید تهیونگ رو از اون باخبر میکرد و بهش یادآوری میکرد که چیکار کرده.
فقط میخواست حالا که حسِ عشقِ پدرخوانده ش تو قلبش شکل گرفته، درآینده با یه ویدیو خراب نشه.
بعد از چنددقیقه نشستن کنار پنجره و زل زدن به هوای تاریک و بارونیِ بیرون، تهیونگ رو دید که با حالت آشفته و خسته از ماشین پیاده شد و به سمت عمارت اومد....
کتش رو توی دستش گرفته بود و وارد اتاق ماریا شد.
جین به سرعت به سمت تهیونگ رفت، ولی وقتی دید رفت سمت اتاق ماریا، ناامید شد و روی پله ها نشست تا صحبتاشون تموم شه.
یه جورایی حس حسادت شدیدتری پیدا کرده بود به ماریا. اما بازم هرسری به خودش یادآوری میکرد که اون جز یه پدرخوانده ی استریت چیزی نیست....
+زنگ زدی که این همه غر غر کردناتو بشنوم؟
□نه... من کِی تاحالا غرغر کردم. ولی این پسره دیگه شورشو درآورده. همش هرکاری میگه براش انجام میدی. هروقت بخواد میره بیرون، هروقت نخواد نمیره. انگار اون شده ارباب ما شدیم نوکرش. این چه وضعیه
+ناراحتی میتونی بری!
□برم؟! به همین سادگی میگی برم؟ من بخاطر تو از خانواده م دور شدم و اومدم اینجا که کنارت باشم
+این دیگه مشکل خودته
□تهیونگ تو الان مستی و نمیفهمی داری چی میگی. ولی مطمئن باش پشیمون میشی از حرفات
+اتفاقا الان بهتر از هروقتی میفهمم که چی میگم. چندبار بهت بگم من استریتم. اینقد حسادت نکن به یه پسر بچه. ولی مگه گوش میکنی؟! اگه دلت نمیخواد ببینی دارم به یه پسربچه زندگی کردنو یاد میدم، پس همون بهتر که بری. فقط همینو بدون من بیشتر از تو دلم میخواد آزاد باشم و به کارای خودم برسم. حتی شاید بیشتر از تو بخوام اون پسر از اینجا بره. اما چاره ای ندارم و باید کاری کنم تا زمانی که میخوام اینجا بمونه
VOCÊ ESTÁ LENDO
〚𝐆𝐨𝐝𝐅𝐚𝐭𝐡𝐞𝐫〛
Fanfic"تو دنیایی که سراسر تاریکیه... نمیشه خوشبخت شد!" روایت زندگیِ پسربچهی یتیمی که تو دنیای تاریک و سردش دل به یه عشق ممنوعه سپرد... و همون عشق، زندگیش رو تاریکتر کرد! ➾𝐍𝐚𝐦𝐞: 𝐆𝐨𝐝𝐅𝐚𝐭𝐡𝐞𝐫 ➾𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞: 𝐓𝐚𝐞𝐉𝐢𝐧 ➾𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞: 𝐀𝐧𝐠𝐞𝐬𝐭...