➣𝐏𝐚𝐫𝐭 18

209 38 24
                                    

*3 ماه بعد...
ساعت 2 نیمه شب...

مثل هرشب، چشماشو باز کرد و به ساعت نگاه کرد. وقتی فهمید ساعت ۲ شده، پوزخندی روی لبش نقش بست و به ماریا که کنارش خوابیده بود نگاه کرد. وقتی مطمئن شد ماریا و تقریبا کل افراد عمارت خوابیدن، خیلی آروم و با احتیاط از تخت بلند شد.
آروم درو باز کرد، با صدای تخت و تکون خوردن ماریا، برگشت و منتظر موند تا خوابش عمیق بشه.
ماریا کششی به دستاش داد و دوباره به خواب رفت و اصلا متوجه نبودِ تهیونگ نشد.
نفس عمیقی کشید و با استرس از اتاق خارج شد و درو بست.
صدای نفس نفس زدنش از اضطراب فراوون، سکوتِ شبانه‌ی عمارت رو می شکست.
نگاهی به اتاق پدرش که غرق تاریکی و سکوت بود انداخت و بعد از اون به سرعت از پله ها بالا رفت.

...

چراغ خواب کنار تختشو روشن کرد و مشغول کتاب خوندن شد.
به ساعت که کمی از ۲ گذشته بود نگاهی انداخت. با ناامیدی دوباره سرشو پایین برد و به نوشته های ریز کتاب خیره شد.
نگاهی دیگه به ساعت انداخت که با صدای آرومِ باز شدن در، کتابو روی تختش انداخت.
-تهیونگ!!!!
با عجله به سمتش دویید و بغلش کرد.
-دیگه کم کم به این نتیجه رسیده بودم نمیای!
تهیونگ دستشو روی موهای جین کشید و ازش جدا شد.
+ببخش دیر کردم. ماریا خوابش نمی‌برد، از پارتی که برگشت، سردرد داشت. تو خوابت میومد می‌خوابیدی تا من بیام!
-تا تو نیای که خوابم نمی‌بره.
لبخندی بهش زد و جلوی آینه رفت.

جین نشست روی تخت و به تهیونگ که مشغول باز کردن دکمه های لباسش بود خیره شد.
-هرشب با همین لباسا میخوابیدی؟
+هرشب که نه. هروقت پیش ماریا بودم. ماریا خوشش نمیومد همسرش شبا با لباس راحتی بخوابه. میگفت همسرم همیشه باید شیک باشه.
جین یکی از ابروهاشو بالا داد و با اخم به تهیونگ نگاه کرد.
-همسرش؟؟
+منظورم از نظر خودش بود.
-من دوست ندارم تو اینو بگی! تو فقط باید همسر من بشی!
آخرین دکمه ی لباسشو باز کرد، به طرف جین برگشت و پوزخندی بهش زد.
لباسِ روییش رو درآورد و روی صندلی انداخت و با آستین کوتاه سفید رنگی که پوشیده بود رفت روی تخت و کنار جین نشست.
+باشه! من فقط همسر تو میشم
و با لبخند بهش نگاه کرد.

+چرا اینقدر حرص میخوری سر این چیزا؟
-تو گفتی همه چیز درست میشه. ولی هنوز هیچی رو درست نکردی، سه ماه گذشته!!
+سخته عزیزم! خیلی سخته. فعلا مسائل شرکت به هم ریخته ست و پدرم اعصابش خورده. اگه چیزی درباره خودم و ماریا و تو بهش بگم قطعا برداشت بدی میکنه. باید صبر کنیم.
به بدن جذاب تهیونگ از روی لباسِ جذبش نگاهی انداخت و خودشو توی بغلش جا داد.
آروم سرشو روی سینه ی مردش گذاشت و چشماشو بست.
-تا کِی باید صبر کنیم؟
+یه روزی تموم میشه. یه روزی بالاخره یه زندگی واقعی و بدون مخفی کاری تشکیل میدیم
-امیدوارم
بوسه ای به موهای نرم و خوش عطر جینِش زد و دستشو لای موهاش برد و نوازش کرد.
-میشه هیچوقت تنهام نزاری تهیونگ!
+قربون تهیونگ گفتنت بشم! معلومه هیچوقت تنهات نمیزارم.
-حتی بخاطر ماریا و پدرت!
تهیونگ سر جینو از خودش جدا کرد و به چشمای بغض آلودش خیره شد.
+بخاطر هرکسی تو دنیا هم که باشه، من زیباترین پسر دنیارو که الان تو بغلمه رها نمیکنم سوکجینا!
-از وقتی سوجونگ رفته خیلی میترسم!

〚𝐆𝐨𝐝𝐅𝐚𝐭𝐡𝐞𝐫〛Donde viven las historias. Descúbrelo ahora