*4 روز بعد...
با تمام دلایل و مدارکی که سانهوا بهش نشون داده بود، تقریبا میتونست باور کنه که جین تمام این مدت دروغ میگفت.
اما بازم نمیتونست احساساتش، گریههاش و لرزش صداش وقتی دعواشون میشد رو به یاد نیاره.
جین یه اتفاق زیبا توی زندگیِ تهیونگ بود. اما حالا فکر میکرد شاید شومترین اتفاق همین آشنایی با جین بود. یه اتفاق شوم، اما دوستداشتنی.
اونقدر دوستداشتنی که تهیونگ بااینکه حس تنفر ازش داشت، هنوزم وقتی عکسای دونفریشون رو میدید بغض میکرد.
عکسایی که با استرس و اضطراب فراوون گرفته شده بودن. وقتایی که یواشکی بیرون میرفتن، یا تهیونگ یواشکی میرفت تو اتاقِ جین.
اما وقتی دوباره به حرفای سانهوا و شاهدایی میگفت فکر میکرد، پشیمون میشد؛ اخماش تو هم میرفت و از جین حس تنفر میگرفت....
▪︎نزدیکای ساعت ۲ شب بود که دیدم کسی در میزنه. مطمئن بودم جین نیست. چون خبر داشتم که بردیش تیمارستان. ولی خودش بود. باعجله اومد تو خونه و شروع کرد به جمع کردن وسایلش.
+ازش نپرسیدی چطوری فرار کرد؟
▪︎اتفاقا چرا پرسیدم. گفت تو داری ازدواج میکنی. گفت همسرت آدم زرنگیه و راحت میتونه از نقشهش باخبر بشه.
+این نقشهای که میگی رو چطور کشید؟ یعنی از اول هدفش این بود یا...
▪︎اون زمانی که اومدی پرورشگاه و به سرپرستی گرفتیش، تا قبلش دائم میخواست فرار کنه و یه زندگیِ مستقل داشته باشه. اینو از هرکی تو پرورشگاه بپرسی میگه بهت. معروف شده بود به فراری بودن. اما همیشه پیداش میکردن. از اینکه تو پدرخواندهش باشی هم متنفر بود.
+اینارو خودم میدونم
▪︎وقتی اینارو میدونستی، پس چطور باخودت فکر کردی که جین میتونه عاشقت بشه؟
+اولا این قضیه اصلا به تو مربوط نیست. درضمن، هرآدمی میتونه یه روز عوض شه.
▪︎آره میتونه عوض شه. حتی میتونه عوضی شه. فقط بستگی داره سرنوشتش چطور پیش بره و چطور بزرگ شه. جین عوضی شد؛ البته عوضی بود، یه عوضیِ دوست داشتنی. منم بخاطر همین عوضی بودنش دوسش داشتم.+بقیهشو بگو
▪︎همون شب بهم گفت باید فرار کنیم. اینکه کجا و چطوری نگفت بهم. فقط سریع وسایلمونو جمع کردیم. توی راه ازش پرسیدم پول میخوای از کجا بیاری؟ گفت هرچی حقم بودو از پدرخواندهم گرفتم
+یعنی چی؟
▪︎یعنی یسری پولاتو که فکر میکرد حقش بود برداشت.
+چطوری؟ این امکان نداره. مگه نمیگی از تیمارستان اومد پیش تو؟!
▪︎ن... نه... من کِی گفتم! من فقط گفتم فرار کرده بود و اومد تو خونهمون.
تهیونگ گوشیش رو به سرعت برداشت و یکییکی حساباشو چک کرد.
از یسری حساباش پول برداشت شده بود.
عرق سرد روی پیشونیش رو پاک کرد و گوشیشو اونطرف انداخت.
+عوضی!!
از استرس دستهای سردشو به هم میمالید و نفسهای عمیق مکرر میکشید.
نزدیک بود با این شوکی که بهش وارد شده بود سکته کنه.
کلی چک به شرکتا داده بود. کلی قراردادهای نیمه تموم که نیاز به پول داشتن. با این مقدار پولی که تو حسابِ شرکت بود، حتما ازش شکایت میشد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
〚𝐆𝐨𝐝𝐅𝐚𝐭𝐡𝐞𝐫〛
Fanfic"تو دنیایی که سراسر تاریکیه... نمیشه خوشبخت شد!" روایت زندگیِ پسربچهی یتیمی که تو دنیای تاریک و سردش دل به یه عشق ممنوعه سپرد... و همون عشق، زندگیش رو تاریکتر کرد! ➾𝐍𝐚𝐦𝐞: 𝐆𝐨𝐝𝐅𝐚𝐭𝐡𝐞𝐫 ➾𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞: 𝐓𝐚𝐞𝐉𝐢𝐧 ➾𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞: 𝐀𝐧𝐠𝐞𝐬𝐭...