➣𝐏𝐚𝐫𝐭 20

186 33 23
                                    

▪︎شاید این دانشجوی جدید برای تو آشنا باشه!
با تعجب به اون دختر که پوزخند مضحکی رو لبش بود زل زد.
-تو اینجا چه غلطی...
▪︎هیش... آروم باش! چرا اینقدر نسبت به من بدبینی! منم اومدم اینجا موسیقی یاد بگیرم، درست مثل تو
-امیدوارم تو این چندسال عوض شده باشی و کاری بهم نداشته باشی.
▪︎من که کاری ندارم. راستی اون دوست جون‌جونیت کو؟ جدا شدین؟
-به تو ربطی نداره. چطور اومدی تو این دانشگاه؟
▪︎اینش زیاد مهم نیست! مهم اینه اگه دقت کنی سرنوشت دائم مارو میزاره کنار هم.
-آره میزاره کنار هم تا یه روزی بالاخره یه بلایی سرت بیارم.
سانهوا سرشو نزدیک جین برد و با شرارت نگاهش کرد و آروم صحبت کرد.
▪︎هنوزم همونقدر خشنی! خشن و جذاب. ولی حیف که استریت نیستی...
-خفه شو دختره ی آشغال
از جاش بلند شد و محکم تو صورت سانهوا کوبید.

سانهوا با این برخورد دست جین روی زمین پرت شد. جین یقه لباس سرمه‌ای رنگ سانهوا رو گرفت و به خودش نزدیکش کرد.
-اگه بفهمم اینجا داری برام دردسر درست میکنی دیگه عواقبش پای خودته
بقیه ی پسرا و دخترا دور اونا جمع شده بودن و با تعجب به چهره ی خشن جین و صورت قرمز شده ی سانهوا نگاه میکردن.
با ورود مسئولای دانشگاه، همه به طرف در نگاه کردن
مسئول= چه خبره. بازم دعوا سوکجین!
-تقصیر من نبود.
▪︎چرا دروغ میگی... تو منو زدی...
مسئول= تمومش کنین. اگه باز دردسر درست کنین هردوتون باید از این دانشگاه برین.
▪︎چشم
جین سرشو پایین انداخت و نشست پشت پیانوش.

...

کلاساشون بالاخره بعد از چندساعت تموم شد.
کیفش رو روی دوشش انداخت و از دانشگاه بیرون اومد. بدون اینکه توجهی داشته باشه به سانهوایی که دنبالش میومد.
ماشین مشکی رنگ تهیونگ رو پشت درختا دید، تعجب کرد از بودنش جلوی دانشگاه، به سمتش رفت که همون لحظه با صدای سانهوا وایستاد.
▪︎خدافظ جین عزیز!!!
اهمیتی نداد و به ماشین تهیونگ نزدیک شد. تهیونگ با دیدنِ جین از ماشین پیاده شد و روبه‌روش وایستاد، نیم نگاهی به دختری که به جین دست تکون میداد انداخت و بعد دوباره توجهشو به جین داد.
-سلام. تو اینجا چیکار میکنی؟
+سلام. امروز نتونستم برسونمت دانشگاه. مطمئن بودم ازم دلخوری
-دلخور بودم، چون قول دادی منو میرسونی ولی نرسوندی و دیرم شد. ولی خوشبختانه استادمون نبود که دوباره سرم غر بزنه.
+خب... الان سوار شو بریم.
-کجا؟
+بعدا میفهمی.
-یه وقت کسی مارو نبینه!
+نه خیالت راحت. امروز تولد یکی از دوستای ماریاست و تا شب میره خونه ی اونا. پدرمم که بعد از شرکت مستقیم میره خونه و تا عصر هم یه جلسه داره.
-خودت شرکت نمیری؟
+صبح اونجا بودم. ولی دیگه کارارو سپردم به یکی از کارمندا و اومدم دنبالت.
جین لبخندی زد و همراه تهیونگ سوار ماشین شد.

〚𝐆𝐨𝐝𝐅𝐚𝐭𝐡𝐞𝐫〛Onde histórias criam vida. Descubra agora