➣𝐏𝐚𝐫𝐭 25

174 28 15
                                    

خدمتکار= آقای کیم!!! لطفا... بیاید... ما... مایکی...
-مایکی؟!!

با سرعت از تراس بیرون رفت و به سمت اتاقش دویید.
تهیونگ گیج شده بود. پشت سر جین قدم برداشت و به طرف اتاقش رفت.

-نهههههههه(با صدای بلند)
با صدای فریاد جین، سرعتش رو تند کرد و به اتاق رسید.
روی زمین نشسته بود.
اشکهاش دونه دونه روی گونه‌ش می چکید.
توان حرف زدن نداشت و زبونش بند اومده بود.
مایکی... سگی که توی این چندسال کنار جین مونده بود و یه جورایی همدم بی زبونش شده بود، حالا با بدن پشمالو و خونی جلوی جین افتاده بود و نفس نمیکشید.
چشمای خمار و پر از اشکش رو بست و اجازه داد تمام اشکایی که توی چشمش حلقه زده بودن جاری بشن.

...

توی اتاقِ تهیونگ، مشغول خوندن کتابای هیجان انگیزش بود که با صدای شلوغی‌ها از روی تخت بلند شد و به طرف اتاق جین رفت.
□چیه؟ چه خبر شده؟!
+فعلا بیرون باش ماریا!
□خب به منم بگین چیشده!!
+مایکی... اون مرده!

از شدت شکه شدن، دستش رو روی صورتش گذاشت و با تعجب به مایکی و جینی که کنارش نشسته بود نگاه کرد.
آروم آروم با کفش های براق و طلایی رنگش گام برداشت و جلوی جین وایستاد.
□آه... سگ بیچاره! مطمئنا خیلی بهش وابسته بودی عزیزم!
چشماش رو بالا آورد و نگاه ریزی به ماریا که با غرور و ناراحتی وایستاده بود انداخت.
□اگه بخوای میتونیم مراسم خیلی خوبی براش برگزار کنیم!
+ماریا! الان وقت صحبت کردن نیست. خواهش میکنم بیرون باش.
□اوه درسته. شاید به تنهایی نیاز داره‌. بیا بریم تهیونگم!
+شاید بهتر باشه که...

قبل از اینکه تهیونگ حرفشو تموم کنه ماریا دستش رو گرفت و به زور اونو به سمت کشید.
جین دوباره پلکی زد و موهای خونیِ مایکی رو توی دستاش گرفت!
-کشتنش!
با کلمه ای که از دهان جین خارج شد، تهیونگ و ماریا با تعجب سرجاشون وایستادن و به جین نگاه کردن!
+چی گفتی؟!
-کشتنش!
دست خونیش رو روی صورتش گذاشت و بلندبلند گریه کرد.

بغضی که تا همین لحظه‌ی پیش پنهان کرده بود، با گفتن این کلمه شکست و اشکهاش بدون توقف جاری شدن و تمام صورتش رو خیس کردن.
تهیونگ دستش رو از دست ماریا جدا کرد و کنار جین نشست‌‌.
+ماریا بهتره من امشب اینجا بمونم!
□نمیفهمم!!! چه دلیلی داره اینجا موندنِ تو؟ با موندنِ تو، اون سگ زنده میشه؟
+نه! ولی اگه یه ذره درک داشته باشی میفهمی حال جین خوب نیست و نباید تنهاش گذاشت‌.
□خب آجوما که هست! بگو اون...

از جاش بلند شد و با خشم جلوی ماریا وایستاد.
+وقتی بهت میگم برو و من امشب میمونم. یعنی به من نیاز داره، نه آجوما. الان وقتش نیست این اداها رو دربیاری. لوس بازی رو بزار کنار و برو توی اتاق!
از صدای بم تهیونگ که عصبانیتش رو نشون میداد کمی عقب کشید و کم کم از اونجا دور شد.

〚𝐆𝐨𝐝𝐅𝐚𝐭𝐡𝐞𝐫〛Onde histórias criam vida. Descubra agora