خدمتکار= آقای کیم!!! لطفا... بیاید... ما... مایکی...
-مایکی؟!!با سرعت از تراس بیرون رفت و به سمت اتاقش دویید.
تهیونگ گیج شده بود. پشت سر جین قدم برداشت و به طرف اتاقش رفت.-نهههههههه(با صدای بلند)
با صدای فریاد جین، سرعتش رو تند کرد و به اتاق رسید.
روی زمین نشسته بود.
اشکهاش دونه دونه روی گونهش می چکید.
توان حرف زدن نداشت و زبونش بند اومده بود.
مایکی... سگی که توی این چندسال کنار جین مونده بود و یه جورایی همدم بی زبونش شده بود، حالا با بدن پشمالو و خونی جلوی جین افتاده بود و نفس نمیکشید.
چشمای خمار و پر از اشکش رو بست و اجازه داد تمام اشکایی که توی چشمش حلقه زده بودن جاری بشن....
توی اتاقِ تهیونگ، مشغول خوندن کتابای هیجان انگیزش بود که با صدای شلوغیها از روی تخت بلند شد و به طرف اتاق جین رفت.
□چیه؟ چه خبر شده؟!
+فعلا بیرون باش ماریا!
□خب به منم بگین چیشده!!
+مایکی... اون مرده!از شدت شکه شدن، دستش رو روی صورتش گذاشت و با تعجب به مایکی و جینی که کنارش نشسته بود نگاه کرد.
آروم آروم با کفش های براق و طلایی رنگش گام برداشت و جلوی جین وایستاد.
□آه... سگ بیچاره! مطمئنا خیلی بهش وابسته بودی عزیزم!
چشماش رو بالا آورد و نگاه ریزی به ماریا که با غرور و ناراحتی وایستاده بود انداخت.
□اگه بخوای میتونیم مراسم خیلی خوبی براش برگزار کنیم!
+ماریا! الان وقت صحبت کردن نیست. خواهش میکنم بیرون باش.
□اوه درسته. شاید به تنهایی نیاز داره. بیا بریم تهیونگم!
+شاید بهتر باشه که...قبل از اینکه تهیونگ حرفشو تموم کنه ماریا دستش رو گرفت و به زور اونو به سمت کشید.
جین دوباره پلکی زد و موهای خونیِ مایکی رو توی دستاش گرفت!
-کشتنش!
با کلمه ای که از دهان جین خارج شد، تهیونگ و ماریا با تعجب سرجاشون وایستادن و به جین نگاه کردن!
+چی گفتی؟!
-کشتنش!
دست خونیش رو روی صورتش گذاشت و بلندبلند گریه کرد.بغضی که تا همین لحظهی پیش پنهان کرده بود، با گفتن این کلمه شکست و اشکهاش بدون توقف جاری شدن و تمام صورتش رو خیس کردن.
تهیونگ دستش رو از دست ماریا جدا کرد و کنار جین نشست.
+ماریا بهتره من امشب اینجا بمونم!
□نمیفهمم!!! چه دلیلی داره اینجا موندنِ تو؟ با موندنِ تو، اون سگ زنده میشه؟
+نه! ولی اگه یه ذره درک داشته باشی میفهمی حال جین خوب نیست و نباید تنهاش گذاشت.
□خب آجوما که هست! بگو اون...از جاش بلند شد و با خشم جلوی ماریا وایستاد.
+وقتی بهت میگم برو و من امشب میمونم. یعنی به من نیاز داره، نه آجوما. الان وقتش نیست این اداها رو دربیاری. لوس بازی رو بزار کنار و برو توی اتاق!
از صدای بم تهیونگ که عصبانیتش رو نشون میداد کمی عقب کشید و کم کم از اونجا دور شد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
〚𝐆𝐨𝐝𝐅𝐚𝐭𝐡𝐞𝐫〛
Fanfic"تو دنیایی که سراسر تاریکیه... نمیشه خوشبخت شد!" روایت زندگیِ پسربچهی یتیمی که تو دنیای تاریک و سردش دل به یه عشق ممنوعه سپرد... و همون عشق، زندگیش رو تاریکتر کرد! ➾𝐍𝐚𝐦𝐞: 𝐆𝐨𝐝𝐅𝐚𝐭𝐡𝐞𝐫 ➾𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞: 𝐓𝐚𝐞𝐉𝐢𝐧 ➾𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞: 𝐀𝐧𝐠𝐞𝐬𝐭...