*یک هفته بعد...
بعد پوشیدن کت سبز رنگش، در اتاق جینو باز کرد و نگاهی به پسر کوچولوش که خوابیده بود انداخت.
شبا دائم از خواب میپرید و وحشت زده دنبال مایکی میگشت.
احساس امنیت نداشت. مخصوصا بدون تهیونگ!
دائم از چیزی میترسید. انگار اتفاقی قرار بود بیوفته. میترسید که مثل مایکی یه بلایی سر خودش بیاد.
شبای ناآرومی داشت. حتی گاهی صبحا تازه خوابش میبرد. اصلا حواسش به دانشگاه و ساز زدن نبود.
تهیونگ شدیدا نگرانش میشد، و فقط منتظر یه موقعیت بود که همه چیزو تموم کنه.
امروز وقتش بود. کمتر از 3 روز دیگه تا مراسم عروسی مونده بود. به هیچ وجه نمیخواست برگزار بشه. اونم با ماریا! تاالانم تمام تحمل کردناش بخاطر قراردادهاش و استفاده از اعتبار پدرش برای شرکتشون بود. میدونست اگه با ماریا مخالفتی بکنه، اونوقته که پدرش بزنه زیر همه چیز و جین، کسی که امضاش پای تمام قراردادها بود به زندان بیوفته.
بوسهی آرومی به موهای طلایی و ابریشمی پسرش زد و از خونه خارج شد....
*نزدیک ظهر...
قهوهی نیمه خوردش رو روی میز گذاشت. استرس داشت، ولی حالا که سر پدرش خلوت بود، بهترین وقت بود برای صحبت باهاش. امیدوار بود امروز بتونه قضیهی ماریا رو به آرومترین و صلحآمیزترین شکل ممکن حل کنه.
به سمت اتاق پدرش رفت و در زد.~بیا تو
با اجازهی پدرش، درو آروم باز کرد و وارد شد.
+ظهر بخیر پدر. باهاتو یه کاری داش...
~بشین تهیونگ! منم میخواستم باهات صحبت کنم. حالا که اومدی بهتره همین الان درباره ش صحبت کنیم.
+درباره ی چی؟
~پسرت!
با این کلمهی هرچند کوتاه، حرف خودش و استرسی که داشت کاملا یادش رفت. حالا نگران بود که پدرش قراره درباره چی صحبت کنه.
+ب... بفرمایید پدر.
~اون پسر دیگه داره از حد میگذره. بهت گفته بودم مرگ سگش بدی و نحسی رو وارد خونه میکنه. اما گوش نکردی+اما پدر..! شما خودتونم میدونید که این چیزا واقعیت نداره. جین فقط روح و روانش به هم ریخته. همین!
~روح و روانش به هم ریخته باید بره دختر آقای دلون رو به قصد کشت بزنه؟
+پدر اگه منظورتون اون شبه که باید بگم...
~نخیر منظورم اون شب نیست. منظورم همین امروزه
+امروز؟
~بله. امروز صبح بعد از اینکه تو خونه رو ترک کردی! اگه خدمتکارا و نگهبانا نبودن معلوم نبود چه بلایی سر ماریا میاورد.
+من از هیچی خبر ندارم. جین امروز کلاس داشت! بعیده که نرفته باشه.
~به هرحال، دیگه نمیشه اون پسر رو همینطور آزاد نگه داشت. مطمئنا سر مرگ اون سگ، توهم زده و دیوونه شده. دائم تهمت قتل میزنه به دختر آقای دلون. باید یه مدت بستری بشه!! باید ببریمش تیما...
+حرفشم نزنین پدر. امکان نداره
ESTÁS LEYENDO
〚𝐆𝐨𝐝𝐅𝐚𝐭𝐡𝐞𝐫〛
Fanfic"تو دنیایی که سراسر تاریکیه... نمیشه خوشبخت شد!" روایت زندگیِ پسربچهی یتیمی که تو دنیای تاریک و سردش دل به یه عشق ممنوعه سپرد... و همون عشق، زندگیش رو تاریکتر کرد! ➾𝐍𝐚𝐦𝐞: 𝐆𝐨𝐝𝐅𝐚𝐭𝐡𝐞𝐫 ➾𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞: 𝐓𝐚𝐞𝐉𝐢𝐧 ➾𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞: 𝐀𝐧𝐠𝐞𝐬𝐭...