➣𝐏𝐚𝐫𝐭 28

167 36 34
                                    

*یک ساعت بعد...

همچنان توی اتاق مخصوصش درحال دید زدنِ مهمونا و زیرنظر داشتن کارهاشون بود.
□همه منتظرن
°کیم گفت چنددقیقه دیگه با پسرش میرسه. راستی، میگم ممکنه تهیونگ شک کنه به اینکه چطور زخمات اینقدر زود خوب شدن
□اون الان اینقدر فکرش درگیرِ اون پسره‌ست که اصلا به این چیزا فکر نمیکنه.
و پوزخند شیطانی‌ای رو لباش نقش بست.
□از امشب به بعد هم دیگه همچین کسی وجود نداره تو زندگیِ کیم تهیونگ که بخواد مزاحم کارام بشه.
°باز چه حیله‌ای داری ماریا؟
□این آدمی که روبه‌روت وایستاده رو دست کم نگیر. فقط بمون و تماشا کن چطور به خواسته‌ی این سالهام میرسم.

همون لحظه بعد از اتمام حرف ماریا، تهیونگ با سرعت وارد اتاق شد و با نفس‌نفس لب زد.
+اومدم...
ماریا از دیدن تهیونگ تو لباس دامادی شگفت زده شد و به سمتش رفت.
□وااای تهیونگ!! این لباسا خیلی بهت میاد عزیزم. مدت‌ها دلم میخواست کنارهم با این لباسا بدرخشیم.
+اما من اصلا نمیتونستم تصورش کنم.
پدر تهیونگ از پشت گلوش رو صاف کرد تا حساب کار دست تهیونگ بیاد و بفهمه یه چیزایی رو نباید بگه.
+امم... بهتره بریم
ماریا مچ دست تهیونگ رو گرفت و با هم از راهِ وسط مهمونا عبور کردن.

تمام مهمونا با دیدن عروس و داماد اون جشن، از جاشون بلند شدن و شروع کردن به دست زدن.
پدر تهیونگ با اشاره‌ای که از طرف آقای دلون دریافت کرد، به طرفش رفت و کنارش نشست و لیوانی از نوشیدنی سرخ رو توی دستش گرفت.
°خب آقای کیم... اینم از آخرین چک!
~واقعا شریک خیلی خوبی هستید آقای دلون. طبق وعده، سروقت!
°شریک بودن نیاز به خوش‌قول بودن هم داره! با اینکار هم دخترِ من به آرزوش رسید، هم داراییِ شرکت شما چندین برابر شد.
~درسته! خوشحالم شریکی مثل شما دارم آقای دلون عزیز.
لیوان‌هاشون رو بالا آوردن و کمی از نوشیدنی رو نوشیدن.

...

بعداز اینکه با دست باند پیچی شده‌ش دوباره به تیمارستان سرد و تاریک برگردوندنش، حس عجیب و غم‌انگیزی داشت.
درسته هرشب عاشق این بود که زیر نور مهتاب، تو سکوت و تاریکی بشینه و با ماه حرف بزنه.
اما اون شب فرق داشت. تپش قلب داشت، نمیدونست بخاطر ازدواج تهیونگ بود یا موضوع دیگه‌ای که فهمیده بود.
با شنیدن صدای تهیونگ و جملات بی‌رحمانه‌ش، قلبش آتیش گرفته بود و بافکر به اون حرفا اشک‌هاش بیشتر گونه‌ش رو خیس میکردن.
از اولش میدونست تهیونگ فقط برای کار، اون رو به سرپرستی گرفته. اما از هدف اصلیش خبر نداشت. خبر نداشت با بی‌رحمی میخواست بندازتش زندان و خودش راحت زندگی کنه.
فکر میکرد تمام کارش یه قرارداد ساده‌ست که قراره به نام اون نوشته میشه. اما موضوع بزرگتر از این حرفا بود.
از وقتی صدای خودشو شنیده بود که به این ازدواج راضیه، حس بدی بهش پیدا کرد. اما دیگه فکرشو نمیکرد همه‌ی این چندماه خوشبخت بودنش و احساسی که تهیونگ بهش داشته بازی بوده باشه.

〚𝐆𝐨𝐝𝐅𝐚𝐭𝐡𝐞𝐫〛Donde viven las historias. Descúbrelo ahora