➣𝐏𝐚𝐫𝐭 37

136 25 22
                                    

[عمارت کیم]

□تهیونگ کجاست؟
با حرف ناگهانی و بی‌مقدمه‌ی ماریا، از روی تخت بلند شد و با تردید سرشو برگردوند.
^بله؟
□پرسیدم تهیونگ کجاست؟!
^اِ... احتمالا الان باید شرکت باشن.
□امروز قرار نبود بره شرکت
^نمیدونم ماریا خانوم... من پیگیرِ کاراشون نیستم که بدونم کجا میرن!!
□که اینطور...
نزدیک اومد و دوتا انگشتش رو زیر چونه‌ی سوجونگ قرار داد و سرشو محکم بالا آورد.

□ببین بچه... فکر نکن میتونی راحت خامم کنی و با حرفای مضخرف جوابمو بدی. پس وقتی سوالی ازت می‌پرسم درست جواب بده.
^خب وقتی نمیدونم چی باید بگم؟!!
□اون دوستِ صمیمیت پیدا نشده؟

^نه
□مطمئنی؟
^بله
□پس یعنی تهیونگ هم پیداش نکرده؟ و نمیره پیشش؟
^پیشِ کی؟
□سوکجین
^وقتی پیداش نکردیم کجا بره خانوم!!

□بازیِ بدی رو شروع کردی باهام پسره‌ی زرنگ. ولی بدون من زرنگ‌ترم... بعضی روزا که میری بیرون به بهانه‌های مختلف و تا شب نمیای، کجا میری؟
^اینا مسائل شخصیِ منه.
□تا وقتی توی این خونه‌ای مسئله‌ی شخصی نداری
^بعضی روزا بخاطر اینکه برای تدریس قوی بشم، میرم تدریس خصوصی میکنم
□تا شب؟
^بعضی وقتا بله. آقای کیم درجریانن

ماریا که دید فعلا نمیتونه از زبون سوجونگ چیزی بکشه بیرون، چونه‌ش رو ول کرد و به‌سمت اتاق تهیونگ که میدونست کسی واردش نمیشه رفت. گوشیشو از کیفش درآورد و شماره‌ای رو گرفت.

□هووف... این پسره اصلا حرف نمیزنه!!!
▪︎یعنی چی؟
□هرچی میپرسم، فقط دائم می‌پیچونه. میمونه راهِ آخر که مطمئنم جواب میده!! فکر میکردم حالاحالاها وقتش نشه، ولی شد
▪︎خوبه
□تو که بیرون نرفتی؟
▪︎نه... مُردم تو خونه
□بمون فعلا.

گوشیو قطع کرد و روبه‌روی عکس تهیونگ که روی دیوار بود، وایستاد و با چهره‌ی مرموز و همراه با پوزخندی روی لبش به عکس زل زد.
□دیگه داره تموم میشه جنابِ کیم... فقط چند قدم مونده!

...

*یک ساعت بعد...

جین رو روی تخت خوابونده بود و خودشم کنارش روی تخت نشست و مشغول نوازش کردن موهاش شد.
توی این یک‌ساعت جین خوابش برده بود. اما گاهی بلند میشد و از شدت سردرد مینالید.
بعد از گذشت یک‌ساعت، آروم چشماشو باز کرد و به تهیونگ خیره شد.
تهیونگ با دیدن چشمای جین، لبخندی بهش زد و پیشونیش رو خیلی نرم بوسید.

+بهتری؟
-سرم... سرم... بدجور... درد می... میکنه
+آروم باش. چشماتو ببند و استراحت کن
-پیشم... میمونی؟
+آره قربونت برم. همینجا پیشتم!
جین نفس عمیقی کشید، دستشو دوباره روی سرش گذاشت و چشماشو بست.
چنددقیقه‌ای گذشت که گوشیِ تهیونگ به صدا درآومد.
جین تقریبا غرق خواب شده بود و تهیونگ برای اینکه بیدارش نکنه، گوشیش رو برداشت و از اتاق بیرون رفت.
+بله؟
^سلام...
+سلام. چیشده؟
^امم... میخواستم بگم ماریا خانوم... اینجان! میخوان بدونن که... امم... کِی برمیگردین! چون باید برگردن خونه‌شون.

〚𝐆𝐨𝐝𝐅𝐚𝐭𝐡𝐞𝐫〛Donde viven las historias. Descúbrelo ahora