[عمارت کیم]
□تهیونگ کجاست؟
با حرف ناگهانی و بیمقدمهی ماریا، از روی تخت بلند شد و با تردید سرشو برگردوند.
^بله؟
□پرسیدم تهیونگ کجاست؟!
^اِ... احتمالا الان باید شرکت باشن.
□امروز قرار نبود بره شرکت
^نمیدونم ماریا خانوم... من پیگیرِ کاراشون نیستم که بدونم کجا میرن!!
□که اینطور...
نزدیک اومد و دوتا انگشتش رو زیر چونهی سوجونگ قرار داد و سرشو محکم بالا آورد.□ببین بچه... فکر نکن میتونی راحت خامم کنی و با حرفای مضخرف جوابمو بدی. پس وقتی سوالی ازت میپرسم درست جواب بده.
^خب وقتی نمیدونم چی باید بگم؟!!
□اون دوستِ صمیمیت پیدا نشده؟^نه
□مطمئنی؟
^بله
□پس یعنی تهیونگ هم پیداش نکرده؟ و نمیره پیشش؟
^پیشِ کی؟
□سوکجین
^وقتی پیداش نکردیم کجا بره خانوم!!□بازیِ بدی رو شروع کردی باهام پسرهی زرنگ. ولی بدون من زرنگترم... بعضی روزا که میری بیرون به بهانههای مختلف و تا شب نمیای، کجا میری؟
^اینا مسائل شخصیِ منه.
□تا وقتی توی این خونهای مسئلهی شخصی نداری
^بعضی روزا بخاطر اینکه برای تدریس قوی بشم، میرم تدریس خصوصی میکنم
□تا شب؟
^بعضی وقتا بله. آقای کیم درجریاننماریا که دید فعلا نمیتونه از زبون سوجونگ چیزی بکشه بیرون، چونهش رو ول کرد و بهسمت اتاق تهیونگ که میدونست کسی واردش نمیشه رفت. گوشیشو از کیفش درآورد و شمارهای رو گرفت.
□هووف... این پسره اصلا حرف نمیزنه!!!
▪︎یعنی چی؟
□هرچی میپرسم، فقط دائم میپیچونه. میمونه راهِ آخر که مطمئنم جواب میده!! فکر میکردم حالاحالاها وقتش نشه، ولی شد
▪︎خوبه
□تو که بیرون نرفتی؟
▪︎نه... مُردم تو خونه
□بمون فعلا.گوشیو قطع کرد و روبهروی عکس تهیونگ که روی دیوار بود، وایستاد و با چهرهی مرموز و همراه با پوزخندی روی لبش به عکس زل زد.
□دیگه داره تموم میشه جنابِ کیم... فقط چند قدم مونده!...
*یک ساعت بعد...
جین رو روی تخت خوابونده بود و خودشم کنارش روی تخت نشست و مشغول نوازش کردن موهاش شد.
توی این یکساعت جین خوابش برده بود. اما گاهی بلند میشد و از شدت سردرد مینالید.
بعد از گذشت یکساعت، آروم چشماشو باز کرد و به تهیونگ خیره شد.
تهیونگ با دیدن چشمای جین، لبخندی بهش زد و پیشونیش رو خیلی نرم بوسید.+بهتری؟
-سرم... سرم... بدجور... درد می... میکنه
+آروم باش. چشماتو ببند و استراحت کن
-پیشم... میمونی؟
+آره قربونت برم. همینجا پیشتم!
جین نفس عمیقی کشید، دستشو دوباره روی سرش گذاشت و چشماشو بست.
چنددقیقهای گذشت که گوشیِ تهیونگ به صدا درآومد.
جین تقریبا غرق خواب شده بود و تهیونگ برای اینکه بیدارش نکنه، گوشیش رو برداشت و از اتاق بیرون رفت.
+بله؟
^سلام...
+سلام. چیشده؟
^امم... میخواستم بگم ماریا خانوم... اینجان! میخوان بدونن که... امم... کِی برمیگردین! چون باید برگردن خونهشون.
ESTÁS LEYENDO
〚𝐆𝐨𝐝𝐅𝐚𝐭𝐡𝐞𝐫〛
Fanfic"تو دنیایی که سراسر تاریکیه... نمیشه خوشبخت شد!" روایت زندگیِ پسربچهی یتیمی که تو دنیای تاریک و سردش دل به یه عشق ممنوعه سپرد... و همون عشق، زندگیش رو تاریکتر کرد! ➾𝐍𝐚𝐦𝐞: 𝐆𝐨𝐝𝐅𝐚𝐭𝐡𝐞𝐫 ➾𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞: 𝐓𝐚𝐞𝐉𝐢𝐧 ➾𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞: 𝐀𝐧𝐠𝐞𝐬𝐭...