➣𝐏𝐚𝐫𝐭 42

163 29 23
                                        

*یک هفته بعد...

جین از مطب شد و حالا تقریبا زندگیشون به روال سابق برگشته بود. اما با این تفاوت که تقریبا اکثر افراد عمارت از پیدا شدن جین باخبر بودن.
البته تهیونگ به هیچ وجه به کسی اجازه نمی‌داد این خبر رو به بیرون از عمارت برسونه. هنوزم پلیسا بخاطر بدهی‌های چندنفر دنبالش بودن.
یک روز دیگه مونده بود تا جلسه‌ای که تهیونگ قرارشو گذاشته بود با دونفر از طلبکارا.

سر میز نشسته بودن و مشغول خوردن شام بودن.
-بعد از شام بریم؟
+کجا؟
-شهربازی
+اگه تو دوست داری بریم
-من که دوست دارم.
+باشه پس بریم
-غذا خوب شده؟
تهیونگ نگاه زیرچشمی‌ای به جین کرد و بعد بالبخندی مشغول خوردن بقیه‌ی غذاش شد.
-چرا اینطوری نگاه میکنی؟ خب سوال پرسیدم
+مگه میشه تو غذایی درست کنی که خوب نشه؟
-آره خیلی چیزا!! مثلا سوجونگ همیشه میگه معجونایی که با بستنی و خامه درست میکنم اونقدر جالب و خوب درنمیاد.
+ولی من خوشم میاد ازشون. شاید سلیقه‌ی سوجونگ نیست
-خب تو فکر میکنی چیو خوب نمیتونم درست کنم؟
+تو همه چیزو میتونی خوب درست کنی زندگیم! حالام زودتر غذاتو بخور. مگه نمیخوای بریم شهربازی؟
-چرا میخوام
+پس زود بخور که آماده شیم
جین شونه‌ای بالا انداخت و دوباره مشغول غذا خوردن شد.

...

*نیم ساعت بعد...

جین ظرفا رو شسته بود و حالا توی اتاقش مشغول آماده شدن و پوشیدنِ لباساش بود.
کراپ مشکی به همراه سوییشرت لیمویی رنگ پوشیده بود و آماده‌ی رفتن شد.
تهیونگ با گوشیش کار میکرد که وقتی جین جلوش وایستاد، با دیدنِ تیپ زیبا و دوست داشتنیش، لبخندی روی لبش شکل گرفت.
-لباسم خوبه؟
تهیونگ از روی کاناپه بلند شد و جینو توی بغلش گرفت.
+عالی شدی...

و آروم با بوسه‌ای روی گونه‌ش ازش جدا شد.
-تو لباس نمیپوشی؟
+الان میپوشم. برو تو ماشین تا بیام
و سوییچو به جین داد تا توی ماشین منتظر باشه.
وقتی جین از خونه بیرون رفت، تهیونگ وارد اتاق شد و توی کمد بین لباساش، پیرهن مردونه‌ی سفیدرنگی رو انتخاب کرد و پوشید.
جلوی آینه وایستاد و لباسشو مرتب کرد و بعد به طرف ماشین رفت.
-واییی اینو پوشیدیی؟؟؟؟
+بده؟
-نهههه عالیه...!!! با این لباست جذاب‌تر از هر زمانی میشیی!!!!
تهیونگ به ذوقِ جین خندید و بعد ماشینو روشن کرد.
-خیلی هیجان دارم
+قربون هیجانت برم پسر کوچولوی من!!!
جین لباسشو مرتب کرد و با اشتیاق به اطرافش نگاه کرد.
تاحالا شهربازیِ پاریس رو تجربه نکرده بود و خیلی شوق داشت برای اولین بار امتحان کنه
بعد از چنددقیقه، به شهربازی رسیدن. شهربازیِ خیلی بزرگی که از صدای همهمه و شلوغی فراوون پر بود.
جین قبل از اینکه ماشین درست ترمز کنه خواست پیاده شه که تهیونگ مانعش شد.
+صبر کن چیکار میکنی؟!!
-ببخشید. حواسم نبود.
تهیونگ ماشینو پارک کرد و به همراه جین وارد شهربازی شد.
انگشتاشو به انگشتای جین قفل کرد و دستشو محکم گرفت.
با نگاه کردن به جین و برق شوقی که تو چشماش نمایان بود، دنیا براش زیباتر میشد.
وقتی میدید جینِش، پسر کوچولوش، چطور با ذوق و علاقه به تک‌تک وسایل شهربازی نگاه میکنه و میخنده، دیگه چیزی از دنیا نمیخواست. همینکه عشقِ زندگیش خوشحال بود، همینکه میخندید و لذت میبرد، براش کافی بود.

〚𝐆𝐨𝐝𝐅𝐚𝐭𝐡𝐞𝐫〛Donde viven las historias. Descúbrelo ahora