*یک شب بعد...
بازهم همون خیابون مورد علاقهی تهیونگ... همون خیابونی که با سنگ فرشهای زیبا و تصویر بزرگی از برج نورانیِ ایفل، درخشش خاصی به خودش میگرفت.
همون خیابونی که تهیونگ هربار با قدم زدن توش، یاد جین و اولین شب عاشقیش میوفتاد.
همینطور که کتش رو روی دوشش انداخته بود و با بی حوصلگی و خستگیِ زیاد راه میرفت، به زوجهای خوشحال اونجا نگاه میکرد و لبخند میزد. لبخندهای تلخ از سر دلتنگی و ناامیدی.
نتونسته بود جینش رو پیدا کنه.
همهی اینارو تقصیر خودش میدونست. همون شبِ عروسی که جین رو پشت پنجره دیده بود، باید مانع رفتنش میشد.
شاید میتونست جوری جین رو از اونجا فراری بده و برن یهجای دور. اما تهدید پدرش دائم توی گوشش میپیچید.
با هربار یادآوری حرفای سانهوا و سادگیِ خودش، از حرص بغضِ توی گلوش رو قورت میداد و چشماشو میبست.
شاید فرصت اینو داشت که زودتر پیداش کنه، اما نکرد.
این تقصیرِ بیفکری خودش بود. اما اذیتهاش برای پسری بود که گم شده بود.
از پرسهزدن تو خیابونا بدونِ هیچ مقصد و هدفی خسته شده بود.
به دیوار آجریِ یکی از کافههای تاریک تکیه داد و به عکس دونفرهشون تو گوشیش خیره شد.
+شاید الان میتونستیم دوتایی باهم اینجا قدم بزنیم. اینجوری قدم زدن تا کیلومترها هم برامون جذاب و شیرین میشد.سرشو آروم بالا آورد و نفس عمیقی کشید که همونلحظه چشمش به پسری خورد که پتویی رو دور خودش پیچیده بود و از سرمای شدید میلرزید.
نزدیکتر رفت.
دلش برای اون پسر سوخت... میتونست احساس کنه چقدر سردشه و تنهاست.
میتونست صدای نفسنفس زدنش رو از راه دور هم بشنوه.
کتش رو از روی دوشش برداشت و جلوی اون پسر نشست.
اما درست زمانی که سرش رو بالا آورد تا چیزی بهش بگه...اون جین بود، جینِ تهیونگ... همونی که اینهمه مدت دنبالش میگشت.
نفس کشیدن برای تهیونگ سخت شده بود...
با بدنِ برهنه و کبود و زخمی، همراه با یه پتو، مثل فقیرا گوشهی خیابون نشسته بود.
تپش قلبش جوری بود که میدونست ممکنه قلبش از سینهش بیرون بیاد.
بزاقش رو تندتند قورت میداد و نفسهای عمیق میکشید.
کتش رو خیلی محکم دور پسرکوچولوش پیچید و اونو توی بغلش گرفت.
صدای تپشهای قلبشو حس میکرد.
اونقدر براش دیدنِ جین تو این حالت دردناک بود که میخواست فریاد بزنه برای اینکه تمام این اتفاقا تقصیر خودش بود.
اشک تمام چشماشو پر کرده بود.
با شوکی که بهش وارد شده بود نمیتونست حتی یه لحظه هم پلک بزنه.+تو کجا بودی جینای من؟؟ چرا تنهام گذاشتی قربونت برم...؟!
اشکهاش دونهدونه روی گونهش میریختن.
پلکی زد و سعی کرد خودشو از بغل تهیونگ جدا کنه.
اما نمیتونست؛ جونی نداشت.
با چشمایی که از گریه و اشک قرمز شده بود، مظلومانه به تهیونگ که نگرانی تو صورتش بیداد میکرد، نگاه کرد.
هوای سرد کل وجودشو دربر گرفته بود. اما وقتی تو بغل تهیونگ بود، حس آرامش و امنیت داشت.
حس میکرد دیگه کسی نمیتونه بهش آسیبی برسونه...
گرم شده بود!
شاید این گرما اثر عشق بود. عشقی که تو وجود هردوشون کاشته شده بود. اما جین ازش ناامید بود.
تهیونگ جین رو براید استایل بغل کرد و به سمت یکی از ماشینای نزدیکِ خیابون برد.
+میبرمت یه جایی که دیگه کسی نتونه اذیتت کنه.
بوسه ای به پیشونیِ سردش زد و توی ماشین نشستن.
VOCÊ ESTÁ LENDO
〚𝐆𝐨𝐝𝐅𝐚𝐭𝐡𝐞𝐫〛
Fanfic"تو دنیایی که سراسر تاریکیه... نمیشه خوشبخت شد!" روایت زندگیِ پسربچهی یتیمی که تو دنیای تاریک و سردش دل به یه عشق ممنوعه سپرد... و همون عشق، زندگیش رو تاریکتر کرد! ➾𝐍𝐚𝐦𝐞: 𝐆𝐨𝐝𝐅𝐚𝐭𝐡𝐞𝐫 ➾𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞: 𝐓𝐚𝐞𝐉𝐢𝐧 ➾𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞: 𝐀𝐧𝐠𝐞𝐬𝐭...