تو فکر بودم که دیدم بچه ها دارن میان طرف ما . ناتالی - قصد اومدن ندارین ؟؟؟؟ هری - من که قصد دارم اگه فلورا یکم سریع تر حرکت کنه . بهش چشم قره رفتم و خیلی سریع راه رفتم هری گفت - گفتم سریع ولی نه دیگه اینجوری ! نینا - بس کنییید .
همه ی بچه ها پیشنهاد ترن رو دادن من میترسم ولی گفتم خوبه و سوار شدیم هری پیش من نشست . هری - میترسی؟ - نه ! - باشه . و بعدم خندید خواستم بگم خنده نداره که یه دفعه ترن شروع به حرکت کرد و من یه جیغ بلند زدم که هری گفت - نمیترسی دیگه . - نه نه نه . حرکتش تند تر شد و من تا اخرش فقط جیغ میزدم و هریم بلند بلند می خندید . بالاخره تموم شد و هری گفت -ترس نداشت که . - هنوزم روحرفم هستم نمیترسم . - پس حتما من جیغ میزدم !!! - ممکنه -پس چه طوره یه بار دیگه سوار شیم ؟ - نه بهتره تنوع داشته باشه . هری خندید و گفت - وقتی میترسی خوشگل تر میشی . و رفتیم پیش بقیه نینا و لویی اسرار داشتن که چرخ و فلک سوار شیم و همه قبول کردن .
توی چرخ و فلک داشتم به ماه که کامل بود و ابرا یکم جلوش بودن نگاه می کردن خیلی زیبا بود. هری اومد کنارم نشست و گفت - خیلی قشنگه نه؟ - اره واقعا زیباست . هری موهامو از رو شونم کنار زد و گفت - مثله تو ! از این حرف و کاراش تعجب کردم . داشت بهم نزدیک میشد چشامو بستم و.....
د.ا.د هری
خیلی خوشگل بود مخصوصا وقتی به جایی خیره میشه رفتم پیشش و گفتم - خیلی قشنگه مثله تو بهش نزدیک شدم و بوسیدمش ولی......
د.ا.د فلورا
چشامو بستم و گرمی لباشو حس کردم و همراهیش کردم ولی خودمو عقب کشیدم و گفتم - هری نمیشه این درست نیست - چرااا؟ - چون ....خب چون ما اصلا همو نمیشناسیم من فقط چند ساعت که تورو دیدم از ساعت 10:03 صبح تا الان ! - ولی من ..... ولش کن .
چرخ و فلک تموم شد و هری منو رسوند خونه سریع خداحافظی کردم و رفتم تو خونه نشستم رو تختم و گریه کردم نمیدونم چرا اینجوری شدم .....
صبح ساعت 11 بیدار شدم واییییی نه چرا ساعت زنگ نزد چرا مامانم بیدارم نکرد .
دیشب حتی لباسامم عوض نکردم .
ماااممااااااننننن؟؟ بااابااااااا ؟؟؟؟؟ کسی جواب نداد اخه امروز یکشنبست سرکار نمیرن که . رفتم پایین توی اشپزخونه که یه یادداشت روی یخچال دیدم چییییی؟ دخترم من و پدرت برای یه سفر کاری به نیویورک رفتیم و مواظب خودت باش!!! 2 هفته دیگه میبینیمت.
اووووففففففف 2 هفته کسل کننده تو خونه تنها .
"End of part 7"
STAI LEGGENDO
The First Look (Persian H.S)
Fanfictionفلورا دختري كه با خانوادش به دليل شغل پر دردسر پدر و مادرش از لندن به لس انجلس اومده. اون به يه دبيرستان جديد ميره اونجا دوستاي خوبي پيدا ميكنه ولي با كلي راز از زندگيشون كه حتي فلورا از وجودشون خبر نداره. اون و هري انگار خوششون مياد از هم ولي اصل...