Part 1

484 42 0
                                    


‎د.ا.د فلورا
‎صبح با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم . ساعت 6 بود و من باید ساعت 7 به مدرسه می رفتم . امروز روز اول مدرسه جدیدم بود . به خاطر کار پدرم به لس انجلس اومده بودیم . موهامو شونه کردم و رفتم پایین سر میز صبحانه یکم شکلات روی نون تست زدم و با پدرم به سمت مدرسه راه افتادیم. حس خوبی نداشتم نمیدونم چرا!! شاید به خاطر این بود که از دوستام جدا شدم . رسیدیم به مدرسه پدرم گفت : روز خوبی داشته باشی - امیدوارم . شماهم همینطور .. وارد حیاط مدرسه شدم خیلی بزرگ و شلوغ بود رفتم تو راهرو احساس غریبی میکردم تو همین فکرا بودم که یهو خوردم به یه دختر قد بلند معذرت خواهی کردم ولی اون بدون اینکه چیزی بگه رفت . وای چقد خشک و بی احساس من چه جوری این جارو تحمل کنم . رفتم تو کلاس و نشستم ردیف وسط یه نفر اومد نشست رو صندلی کناریم برگشتم دیدم همون دخترست که خورم بهش . بر خلاف اون چیزی که فکر میکردم بهم سلام کرد ومنم سلام کردم گفت : تو دانش اموز جدیدی ؟ - اره - خب من راشلم تو ؟ - من فلورا هستم از اشناییت خوشبختم - منم همینطور داشتیم حرف میزدیم که معلم اومد زنگ اول ادبیات داشتیم معلم ادبیات اقای جنز بود . ادبیاتو دوست داشتم ولی اقای جنز خیلی خشک و کسل کننده بود . همه خوابشون برده بود . بالاخره زنگ خورد . راشل - بیا بریم کافه تریا - من باید وسایلمو جمع کنم تو برو من میام - اوکی منتظرتم پس
‎به غیر از من که داشتم وسایلمو جمع میکردم یه پسر مو قهوه ای با چشمای ابی که به نظر میومد قصد رفتن نداره توی کلاس بود . داشتم میرفتم و ازش پرسیدم : تو نمیری؟ - نه ! - چرا؟؟؟ - همینجوری باید توضیح بدم ؟!؟! - نه به نظرم رفتار خوبی نداشت . رفتم کافه تریا.
" End of part 1"

The First Look (Persian H.S)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang