Part 13

143 19 2
                                    


تقريبا ساعت 8 بود كه رسيديم بچه ها همه دور اتيش جمع بودن رفتيم نزديك و سلام كرديم لويي گفت - داشتم بقيه رو متقاعد ميكردم الان دارين خوش ميگذرونين ( خنده )
من سرخ شدم و هري گفت - خب فكرت درست بود داشت بهمون خوش ميگذشت ولي نه اونجوري كه تو فكر ميكني !      لبخند زدم و رفتم وسط راشل و ناتالي نشستم كه يه دفعه ناتالي گفت - قراره تا صبح همينجوري دور اتيش بدون حركت بشينيم ! نايل - جرأت يا حقيقت چطوره؟.  لويي - عاليه ! بيايد شروع كنيم !
همه گرد نشستيم و لويي بطري اب جو رو چرخوند افتاد به راشل و لويي . لويي گفت - جرأت يا حقيقت ؟ راشل گفت - حقيقت ! 😁 لويي - خبببب ببينم تو ميخواي برا ما بگي بعد از شهر بازي چه اتفاقي بين تو و رابرت افتاد؟ 😅.  راشل هم قرمز شد و هم متعجب و گفت - خبب م ... م همو بوسيديم . لويي- مطمئني فقط همين بود ؟ ( خنده )  راشل - اره 😁😱.
راشل بطري رو چرخوند رابرت و نايل .
نايل نيشخند زدو گفت - كدوم ؟ - حَـ .. جرأت .   - خب راشل و ببوس !
رابرت از خدا خواسته قبول كرد و راشل بوس كرد بعد از چند دقيقه نينا بطري رو چرخوند يا امام اين با اين سوالا و كارايي كه به اين بدبختا گفت چي به من ميگه ؟😳
پرسيد - خب جرأت يا حقيقت ؟. - حقيقت !.      يه نيشخند زد و پرسيد - تا حالا عاشق شدي ؟ كي ؟؟
نميدونم عاشق شدم ؟ از هري خوشم مياد يكم ولي نميدونم ! عشقه؟ اره فكر كنم من واقعا عاشقشم. 😍
من - خبببب ..... ممممم ا... اره.
نايل - نگفتي كي !
شايد بهشون گفتم ك عاشق شدم ولي نه به هيچ وجه نميگم كي.
لويي - ففلوراااا ما منتظرييمماا. 
ناتالي فكر كنم متوجه دست پاچگيه من شد و گفت. 
ناتالي - بچه ها زيادي بازي نكرديم ؟ بياين بريم شام بخوريم الان ساعت ٩ و من گشنمه !  نايل با صداي بلند گفت - و مننن 😊. 
همه پوكر فيس (😐) نگاشون ميكرديم تا لويي گفت - يعني شنا نكنيم ؟
كريستين - لويي خوبي ؟ بهتره يه نگاه به زمان و هوا بندازي !!!! لويي - هوا كه خوبه ولي بهتره بريم منم خستم. نينا - يعني تو نترسيدي كه تو هواي تاريك شنا كني !!!! خسته اي !! ارهههه؟؟؟؟
همه زدن زير خنده يه دفعه ديديم همه غيب شدن فقط من و هري با لويي و نينا مونديم !
لويي گفت - أينا كجا غيبشون زد؟؟؟ هري - نايل و ناتالي مطمئنم تو اون رستوران چيني مزخرفن اخه نميدونم چيش خوبه اونجا !!!
لويي - باشه پس بيا بريم ! فلورا توام با هري مياي ديگه؟؟؟؟
تا خواستم حرف بزنم هري به جاي من گفت - اره فعلا . برگشتم سمت هري و تقريبا با داد گفتم - من خودم زبون دارم !  - تو اعصابت خورده؟ - نه من خيليم خوبم . - معلومه ! بيا بريم دير ميرسيم .  - برام مهم نيست من با تو نميام ! - مطمئني؟؟؟ اينجا شبا جونوراي ريز داره ها ؟ - به درك !
باشه پس فردا ميبينمت هري رفت يكم بعد تقريبا 30 ثانيه بعد يه چيزي رو پام حس كردم و داد زدم - هييييييي صبر كن و دوييدم سمتش .
هري - فك ميكردم جونور دوست داري ! - ميشه بريم من گشنمه -باشه بريم!
__________________________________________
سلام
لطفا نظرتونو بهم بگيد
راستي يه دادستان جديد گذاشتم اونم بخطوتين و نظرتونو بهم بگيد

The First Look (Persian H.S)Where stories live. Discover now