تقريبا ساعت 8 بود كه رسيديم بچه ها همه دور اتيش جمع بودن رفتيم نزديك و سلام كرديم لويي گفت - داشتم بقيه رو متقاعد ميكردم الان دارين خوش ميگذرونين ( خنده )
من سرخ شدم و هري گفت - خب فكرت درست بود داشت بهمون خوش ميگذشت ولي نه اونجوري كه تو فكر ميكني ! لبخند زدم و رفتم وسط راشل و ناتالي نشستم كه يه دفعه ناتالي گفت - قراره تا صبح همينجوري دور اتيش بدون حركت بشينيم ! نايل - جرأت يا حقيقت چطوره؟. لويي - عاليه ! بيايد شروع كنيم !
همه گرد نشستيم و لويي بطري اب جو رو چرخوند افتاد به راشل و لويي . لويي گفت - جرأت يا حقيقت ؟ راشل گفت - حقيقت ! 😁 لويي - خبببب ببينم تو ميخواي برا ما بگي بعد از شهر بازي چه اتفاقي بين تو و رابرت افتاد؟ 😅. راشل هم قرمز شد و هم متعجب و گفت - خبب م ... م همو بوسيديم . لويي- مطمئني فقط همين بود ؟ ( خنده ) راشل - اره 😁😱.
راشل بطري رو چرخوند رابرت و نايل .
نايل نيشخند زدو گفت - كدوم ؟ - حَـ .. جرأت . - خب راشل و ببوس !
رابرت از خدا خواسته قبول كرد و راشل بوس كرد بعد از چند دقيقه نينا بطري رو چرخوند يا امام اين با اين سوالا و كارايي كه به اين بدبختا گفت چي به من ميگه ؟😳
پرسيد - خب جرأت يا حقيقت ؟. - حقيقت !. يه نيشخند زد و پرسيد - تا حالا عاشق شدي ؟ كي ؟؟
نميدونم عاشق شدم ؟ از هري خوشم مياد يكم ولي نميدونم ! عشقه؟ اره فكر كنم من واقعا عاشقشم. 😍
من - خبببب ..... ممممم ا... اره.
نايل - نگفتي كي !
شايد بهشون گفتم ك عاشق شدم ولي نه به هيچ وجه نميگم كي.
لويي - ففلوراااا ما منتظرييمماا.
ناتالي فكر كنم متوجه دست پاچگيه من شد و گفت.
ناتالي - بچه ها زيادي بازي نكرديم ؟ بياين بريم شام بخوريم الان ساعت ٩ و من گشنمه ! نايل با صداي بلند گفت - و مننن 😊.
همه پوكر فيس (😐) نگاشون ميكرديم تا لويي گفت - يعني شنا نكنيم ؟
كريستين - لويي خوبي ؟ بهتره يه نگاه به زمان و هوا بندازي !!!! لويي - هوا كه خوبه ولي بهتره بريم منم خستم. نينا - يعني تو نترسيدي كه تو هواي تاريك شنا كني !!!! خسته اي !! ارهههه؟؟؟؟
همه زدن زير خنده يه دفعه ديديم همه غيب شدن فقط من و هري با لويي و نينا مونديم !
لويي گفت - أينا كجا غيبشون زد؟؟؟ هري - نايل و ناتالي مطمئنم تو اون رستوران چيني مزخرفن اخه نميدونم چيش خوبه اونجا !!!
لويي - باشه پس بيا بريم ! فلورا توام با هري مياي ديگه؟؟؟؟
تا خواستم حرف بزنم هري به جاي من گفت - اره فعلا . برگشتم سمت هري و تقريبا با داد گفتم - من خودم زبون دارم ! - تو اعصابت خورده؟ - نه من خيليم خوبم . - معلومه ! بيا بريم دير ميرسيم . - برام مهم نيست من با تو نميام ! - مطمئني؟؟؟ اينجا شبا جونوراي ريز داره ها ؟ - به درك !
باشه پس فردا ميبينمت هري رفت يكم بعد تقريبا 30 ثانيه بعد يه چيزي رو پام حس كردم و داد زدم - هييييييي صبر كن و دوييدم سمتش .
هري - فك ميكردم جونور دوست داري ! - ميشه بريم من گشنمه -باشه بريم!
__________________________________________
سلام
لطفا نظرتونو بهم بگيد
راستي يه دادستان جديد گذاشتم اونم بخطوتين و نظرتونو بهم بگيد
YOU ARE READING
The First Look (Persian H.S)
Fanfictionفلورا دختري كه با خانوادش به دليل شغل پر دردسر پدر و مادرش از لندن به لس انجلس اومده. اون به يه دبيرستان جديد ميره اونجا دوستاي خوبي پيدا ميكنه ولي با كلي راز از زندگيشون كه حتي فلورا از وجودشون خبر نداره. اون و هري انگار خوششون مياد از هم ولي اصل...