بالاخره صداي دلنشين زنگ تعطيلي رو شنيدم .
داشتم به سمت خونه ميرفتم كه يكي دستمو گرفت كشيد. برگشتم ديدم هريه اي بابا كنه اين ول كن نيستا . هري - كجا ميري . - خونه عمت . - جداً؟؟؟؟ يعني لندن ؟ - چقد نمك شدي تو ديشب كجا خوابيدي؟ - پيش تو ! 😂 - يكم جدي باش . - خو من كه جدي بودم تو ميخواي بري پيش عمم خو درست جواب بده ! - ميرم خونه ديگه !! - نه نرو! - اونوقت چرا ؟ - با بچه ها ميخوايم بريم ساحل ! - خو برين خوش بگذره ! - خو توام بايد بياي ؟ - بايددددد؟ - نه ... يعني ميشه بياي ؟ - نه ! 😒 - بيا ديگه خوش ميگذره - كيا هستن ؟ -همه يعني مياي ؟ - معلومه كه نه !😒 - چرا اخه ؟ - چون حوصله تو رو ندارم - حالا اين دفعه رو بيا ! - باشه 😒 - يعني ميايييي؟؟؟😃 - اره كي ميرين ؟ - ساعت 7 . - الان ساعت 5 من چرا نبايد برم خونه؟!؟ - خو مگه نميخواي با من بياي بيرون - تو كي أين درخواستو كردي ؟ و من كي قبول كردم ؟ - نميدونم بيا بريم .
گفتم - نميام و رفتم به سمت خونه كه يه دفعه ديدم هري منو كول كرده و داره ميره به سمت ماشين با مشت زدم روي كمرش و داد زدم - منو بزار پايين .
ولي اون منو گذاشت تو ماشين و درو قفل كرد و خودشم نشست كل راه ١٨٠ درجه به سمت پنجره چرخيده بودم و پشت به هري نشسته بودم .
حدود ٢٠ دقيقه بعد رسيديم به يه ......
💚
به نظرتون رفتن كجا ؟؟؟؟
______________________
ميدونم خيلي كم ميخونين ولي ميخوام شما بگين كه كجا رفته باشن البته اين از قبل نوشته شده ولي تغيير ش ميدم لطفا نظر بديد
(باشناختي كه از هري و فلورا دارين 😊)
( ˘ ³˘)♥
YOU ARE READING
The First Look (Persian H.S)
Fanfictionفلورا دختري كه با خانوادش به دليل شغل پر دردسر پدر و مادرش از لندن به لس انجلس اومده. اون به يه دبيرستان جديد ميره اونجا دوستاي خوبي پيدا ميكنه ولي با كلي راز از زندگيشون كه حتي فلورا از وجودشون خبر نداره. اون و هري انگار خوششون مياد از هم ولي اصل...
