من همون لباساي ديروزيمو پوشيدم و موهامو باز گذاشتم تا خودش خشك بشه :دي
من با بوي شكلات داغي كه استشمام كردم به سمت بيرون و بعد اشپزخونه كشيده شدم و با يه ميز رنگارنگ مواجه شدم...
اونجا توت فرنگي نوتللا پنكيك و هات چاكلت خودنمايي ميكردن (😍)
چيزي نگذشت كه با شنيدن اسمم به خودم اومدم و نشستم
"اصلا فكر نميكردم بتوني يه ميز صبحانه رو بچيني"
من با حالت شوك زده گفتم
"اين فقط يكي از هنرامه"
اون با يه حالت از خود راضي گفت و باعث شد چشامو بچرخونم!
....
"اين اون روزه فوق العاده اي بود كه گفتي؟ ... چيپس بخوريم و باب اسفنجي ببينيم؟-_-"
من گفتم و واقعا خسته شدم بعد ٢ ساعت زندگي با باب اسفنجي
"صبر كن من عاشق اي صحنه ام"
وات دِ هل؟
"... چيزي گفتي؟"
اون اينو با خنده گفتو من چشامو ريز كردم
"اوه يادم اومد روزه فوق العاده... خب من فكر ميكنم نيم ساعت ديگه اين قسمتش تموم بشه :)"
😑
" شايد ... ٢٠ دقيقه؟"
😠
"باشه خب پس ١٥ دقيقه چه طوره؟ لطططففاااااا؟؟"
"هههرررريييييييي😡"
"اوه باشه خب بيا ... اممم از موهات شروع كنيم"
"ببخشيد؟ مو؟ اين روزه فوق العادست از نظر تو؟؟؟"
"خب اين خيلي خوبه اگه موهات يكم فانتزي تَر شن"
"يعني چه جوري مثلا؟"
اون يه قيافه مرموز به خودش گرفت... (😈)
"هوووفففف .. باشه!!
____________________
سلام! 😰
من تعجب ميكنم اگه اين هنوز خواننده اي ذاشته باشه ولي "ازت ممنونم كه داري ميخوني:)"
خب ببخشيد كه ٤٦٤٦٦ ساله آپ نكردم...
ولي از اين به بعد درست اپ ميكنم ؛)
اگه سوْال يا انتقادي داريد بگيد و اينكه
خيلييي دوستون دارم!! 💚💚💚💚
ESTÁS LEYENDO
The First Look (Persian H.S)
Fanficفلورا دختري كه با خانوادش به دليل شغل پر دردسر پدر و مادرش از لندن به لس انجلس اومده. اون به يه دبيرستان جديد ميره اونجا دوستاي خوبي پيدا ميكنه ولي با كلي راز از زندگيشون كه حتي فلورا از وجودشون خبر نداره. اون و هري انگار خوششون مياد از هم ولي اصل...