حدود ٢٠ دقيقه بعد رسيديم به يه جايي مثل بيابون به هري گفتم - اين جا ديگه كجاست؟ منو اوردي؟ - هنوز نرسيديم ! -پس چرا پارك كردي؟ -بقيش رو بايد پياده بريم ! - چييييييي؟ يعني چي؟ چقد پياده ؟ - خيلي راه نيست مطمئن باش ارزششو داره !(خنده و چشمك 😅😉)
هري اينو گفت و دستمو گرفت و شروع به راه رفتن كرد نميدونم چرا ولي وقتي دستمو گرفت احساس خوبي داشتم
"15 دقيقه بعد"
هرييييييييي من ديگه نميتونم اينو گفتم و نشستم و هري گفت - هي بلند شو و انقد لوس نباش مگه چه قد راه اومديم ؟ اينجوري شدي ؟ - به نظرت مسافت كمي اومديم - نه ! ولي تو ميتونيم برگرديم و 15 دقيقه ديگه راه بريم يا ادامه بديم و تا حداكثر ٧ دقيقه ديگه برسيم ! كدوم؟؟؟ - فك كنم دومي بهتر باشه
تقريبا ١٠ دقيقه ديگه رسيديم به يه جاي سر سبز كه سفيدي گل ها رو ميشد از فاصله چند كيلو متري روي چمنا ديد 😍
هري - اينجا خيلي خوبه نه ؟ - اره خيليييييي - كفشاتو در بيار! - چي ؟! - كفشات ! - چرا؟ - در نيار ! 😒 بعد از گفتن اين حرف خم شد و كفشاشو دراورد و جوراباشم همينطور و گذاشت زير درخت كوچيكي كه اونجا بود !
منم كفشامو دواوردم و همونجا گذاشتم هري نيشخند زد
گفتم - درسته اينجا خيلي عاليه ولي چرا اومديم اينجا چي داره هيچ وسيله اي مثل زيرانداز يا اب و غذا نداريم ! - مگه اومديم پيك نيك ؟؟؟ - نميدونم. ! - هميشه از پيك نيك متنفر بودم - چرا؟؟؟ - انقد نپرس ! - خب الان اومديم اينجا چي كار كنيم ؟ - از طبيعت لذت ببريم ! - ها؟
رفت رو چمنا دراز كشيد و دستاشو گذاشت زير سرش و به اسمون نگاه كرد و گفت - اين كار خيلي خوبه مخصوصا امروز كه هوا افتابي و ابري .
منم كنارش نشستم و پاهامو اوردم تو شكمم و چونمو گذاشتم رو زانوهام!
گفتم - يه سوْال بپرسم ؟ - نه! أهميت ندادمو سوالمو پرسيدم - تو چجوري ميتوني اين علايق رو داشته باشي ؟ - چي؟ فك كنم گفتم نپرس - فك كنم منم پرسيدم و منتظر جوابم ! - اين دستور بود ؟ - نه! - خب مگه من چمه كه نميتونم يا غير عادييه كه طبيعت و دوست داشته باشم ؟ تو منو نميشناسي پس نميتوني قضاوت كني ! - حق با توِ .... تو كلا تو فاز طبيعت و اين چيزايي؟ - نه خيلي علايق متفاوت يا مشابه ديگه اي دارم ك لذت هاي بيشتري داره ولي فك نكنم بخواي بدوني ؟ ( خنده 😅😇) - اها .
اصميم گرفتم خفه شم و از اين مكان زيبا لذت ببرم كولمو گذاشتم زير سرم و دراز كشيدم و به ابرا كه هر كدوم شكل خاصي داشتن نگاه كردم .
زيبا بود !
نميدونم چه جوري ولي به ساعت نگاه كردمو تقريبا با داد گفتم - هريييييييي ساعت 7 بايد بريييمممم - واقعا ؟! بريم ؟! يعني؟! - پ ن پ زودددد بااششش ! - باشه بابا بريم بريم !
تو ماشين هيچي نگفتيم
تقريبا ساعت 8 بود كه رسيديم بچه ها همه دور اتيش جمع بودن رفتيم نزديك و سلام كرديم لويي گفت -......
__________________________________________
مرسي به خاطر نظراتتون 😘
نظر و رأي بدينننن لطفاااا
ممنون از همه 😍😘😘💚
Xx...💚
YOU ARE READING
The First Look (Persian H.S)
Fanfictionفلورا دختري كه با خانوادش به دليل شغل پر دردسر پدر و مادرش از لندن به لس انجلس اومده. اون به يه دبيرستان جديد ميره اونجا دوستاي خوبي پيدا ميكنه ولي با كلي راز از زندگيشون كه حتي فلورا از وجودشون خبر نداره. اون و هري انگار خوششون مياد از هم ولي اصل...
