قسمت اول: «شاهدختِ اشتباهی»
موهای تمیز و صافم رو بار دیگه توی آینه تماشا کردم. با شنیدن صدای خانوم موری، نگاهم رو به در بسته دوختم.
- شاهدخت. تشریف بیارید
نگاهم به آیینه برگشت.
-شاهدخت-
کلمهای که بیست و سه سال با من عجین شده بود.پوزخندی روی لبهام نشست و از روی صندلی بلند شدم.
در رو باز کردم و چشمهای منتظر و مردمک های غرق شده در نگرانی پنهانِ خانوم موری بالا اومد و به چهرهی تمسخرآمیز من نشست. نرم شدن نگاه اون زن رو دیدم.. هرکس ندونه من میدونم که اون زن منو بیشتر از مادرم میشناخت..- وقت رفتنه بانو. شما آمادهاید.
«شما آمادهاید»
تحکم خوابیده در اون جمله، به من گوشزد میکرد که برای تغییر هر احساسی دیر شده. حق با اون بود.. من آماده ام.نگاه آخری به اتاق گرم و دوست داشتنیم انداختم. اتاقی که برعکس بقیه، پذیرای خستگی ها، اشکها، خندهها، ناامیدی ها و قلب شکستهی من بود.
نگاهم به کمد مورد علاقم خورد و ثابت موند. کمدی که رازهای زیادی درباره من داشت..
بیش از این نخواستم وقت صرف تحلیل اون اتاق به نسبت محقر کنم؛ چرا که همین الانش هم میتونستم تمام نقشهی اون چهار ضلعی رو توی ذهنم با جزئیات به تصویر بکشم.
از میانه دامنم گرفتم و اون رو کمی بالا کشیدم تا از سهپلهی سنگی جلوی پام عبور کنم. کجاوه و شش بانوی ندیمه تعظیم کرده مقابلم ایستاده بودن.
شاید میشه گفت این اولین بار بود که انقدر برای من دست و دلبازی میکردن..
موری جلو اومد و صد در صد حواسش رو به این داد که من به راحتی توی کجاوه بشینم و مشکلی پیش نیاد.
با بلند شدن اون جسم چوبی، من توی هوا معلق شدم، همونطور که خاطراتم در ذهنم معلق شد..
سیزده ساله بودم که خسته از دامن های چندلایه و پارچههای لخت حریری کشیده بر تنم، روی سنگی کنار برکهی کوچک زیر پل نشستم و دامنم رو کامل توی آغوشم جمع کردم تا کمی نسیم پیچیده برگهای درخت ها، تن گرما دیدهام رو توی تابستان شرجی اون سال خنک کنه. شاید پنج دقیقه بیشتر نشده بود که با نشستن شلاقی ظریف روی پاهای برهنهام، از خلسهی شیرینم بیرون اومدم و با ترس درجا پریدم.
- یک شاهدخت چطور جرئت میکنه اینطور خودش رو در معرض عموم به نمایش بگذاره؟؟
معرض عموم؟
به نمایش؟؟
یک بچهی سیزده ساله که فقط کمی سرما برای زدودن عرق از تنش میخواست شده بود یک بدکاره؟و این فقط یکی از خاطرات بدی بود که با گذر از اون حیاط زیبا و بزرگ، به ذهنم اومد.
زمان در ذهنم، دیرتر از معمول سپری شد. اونقدری که متوجه نشدم کی مسافت طولانی بین استراحتگاه خودم تا قصر اصلی سپری شد و حالا من، مقابل پلههای سنگی و عریض تالار پادشاهی قرار دارم و باید از کجاوه پیاده بشم و به محضر عالیجناب برم.
YOU ARE READING
Wisteria
Fanfiction𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞: 𝐌𝐢𝐧𝐬𝐮𝐧𝐠 𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞: 𝐇𝐢𝐬𝐭𝐨𝐫𝐢𝐜𝐚𝐥, 𝐑𝐨𝐦𝐚𝐧𝐜𝐞, 𝐑𝐨𝐲𝐚𝐥, 𝐀𝐧𝐠𝐞𝐬𝐭, 𝐄𝐧𝐞𝐦𝐢𝐞𝐬 𝐭𝐨 𝐥𝐨𝐯𝐞𝐫𝐬, 𝐌𝐲𝐬𝐭𝐞𝐫𝐢𝐨𝐮𝐬، 𝐒𝐦𝐮𝐭، 𝐒𝐥𝐨𝐰 𝐛𝐮𝐫𝐧 𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫: 𝐓𝐡𝐞 𝐎𝐜𝐞𝐚𝐧 جیسونگ بیست و یک سال توپی ا...