قسمت بیستم: «بار بر روی شانهها»
تمام افرادی که هرکدوم سمتی به دنبال شاهدخت گمشده رفته بودن با مطلع شدن از پیدا شدن شاهدخت، به اردوگاه برگشتن و نفس راحتی کشیدن..
شاید این چند ساعت برای همه اونها یکی از مضطرب کننده ترین ساعتهای زندگیشون بود.
آیری هم که یکی از اون افراد بود، با رسیدن به اردوگاه از اسب پایین پرید و با گریه و هق هق خودش رو به چادر جیسونگ رسوند ولی با ندیدن هیچکس با تعجب و ترس بیرون رفت.
با دیدن موری به سمت زن هجوم برد و با ترس پرسید.
= شاهدخت پیدا شدن؟ کجان؟ چرا توی چادرشون نبودن؟زن دست روی دستهای سرد دخترک گذاشت و گفت
= داخل چادر ولیعهدن. طبیب اونجاست داره بهشون رسیدگی میکنهبغض دوباره به گلوی دخترک چنگ انداخت.
= حالشون.. خوبه؟موری لبخند اطمینان بخشی زد.
= نگران نباش. حالشون خوبه فقط از حال رفتندخترک که بیش از نمیتونست جلوی گریهاش رو نگه داره، سست شده قدمی عقب رفت و روی زمین نشست و اشک ریخت.
موری که ترس دخترک رو درک میکرد، کنارش روی پا نشست و دست دور شانهی آیری انداخت و در آغوش کشیدش.
بعد از اینکه بهشون خبر دادن شاهدخت جیسونگ گم شده وهیچ جا دیده نشده، تقریبا تمام اردوگاه توی شوک بزرگی فرو رفت و وضع ندیمههای شاهدخت از همه بدتر بود.
آیری به سرعت همراه بقیه برای پیدا کردن جیسونگ به دل جنگل و محیط اطرافشون زد ولی موری امید داشت که جیسونگ برمیگرده و فقط با دلی که در سینه به درستی نمیتپید، منتظر بود..
بعد از اینکه دخترک کمی خالی شد، زن چندبار پشت کمر آیری زد و بلند شد تا سبد لباس های خیس و کثیف شاهدخت رو به جای خودش ببره.
زمانی که شاهزاده وارد چادر شد و با حرکتش به بقیه فهموند کسی داخل نیاد، برای ندیمهی قدیمی لحظاتی به مراتب وحشتناکتر از گم شدن شاهدخت بود..
چرا که اگر خود شاهزاده دست به تعویض لباس های جیسونگ میبرد..
برای همین به سرعت با یک دست لباس تازه و گرم، پشت ورودی چادر ایستاد و به مرد گفت تا رسیدن طبیب عوض کردن لباسش رو انجام میده تا بدن سرما دیدهاش، کمی بهبود پیدا کنه..
و همه چیز زمانی بهتر شد که ولیعهد بیحرف پذیرفت و از چادر بیرون رفت.
مینهو کنار یکی از آتشدان های محوطه ایستاده بود و خیره به برگهای درختی که با هیاهوی باد میرقصیدن، فکر میکرد.
زمانی که جیسونگ ازش دور شد، انقدر ذهنش درگیر اتفاقات پیش اومده و جملههای گفته شده بود که به این فکر نکرد فرستادن شاهدخت به تنهایی فکر خوبی نیست.
YOU ARE READING
Wisteria
Fanfiction𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞: 𝐌𝐢𝐧𝐬𝐮𝐧𝐠 𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞: 𝐇𝐢𝐬𝐭𝐨𝐫𝐢𝐜𝐚𝐥, 𝐑𝐨𝐦𝐚𝐧𝐜𝐞, 𝐑𝐨𝐲𝐚𝐥, 𝐀𝐧𝐠𝐞𝐬𝐭, 𝐄𝐧𝐞𝐦𝐢𝐞𝐬 𝐭𝐨 𝐥𝐨𝐯𝐞𝐫𝐬, 𝐌𝐲𝐬𝐭𝐞𝐫𝐢𝐨𝐮𝐬، 𝐒𝐦𝐮𝐭، 𝐒𝐥𝐨𝐰 𝐛𝐮𝐫𝐧 𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫: 𝐓𝐡𝐞 𝐎𝐜𝐞𝐚𝐧 جیسونگ بیست و یک سال توپی ا...