part 4

109 24 6
                                        

من اومدم خوش اومدم🐕
خب باید بگم که امروز تولد منههه🐾
و من بدنیا اومدمم
اما این دلیل نمیشه که امروز پارت نداشته باشیم🤌
سووو لتس گوو

.............●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○.............‌‌‌

[یونگی]

به سختی چشمامو باز کردم
خیلی گرسنم بود تصمیم گرفتم قبل از اینکه دوش بگیرم صبحونه بخورم پس به سمت آشپز خونه راه اوفتادم
توی راه بوی خوشمزه ایی از آشپزخونه میومد
همین که به آشپز خونه نزدیک شدم با دیدن صحنه رو به روم قلبم به تپش اوفتاد
خدای من
اون چی بود؟
چرا انقدر کیوتهه

_اوه ،صبح بخیر جناب مینبا شنیدن صدای جیمین به خودم اومدمبه چشماش نگاه کردمخیلی آشنا بود_سلام ،صبح توعم بخیر _ممنون ، من صبحانه کوچیکی آماده کردمبشقابی رو جلوی یونگی گذاشت_امیدوارم دوست داشته باشین_ممنون ، زحمت کشیدی شروع کردم به خوردن که دیدم وایس...

К сожалению, это изображение не соответствует нашим правилам. Чтобы продолжить публикацию, пожалуйста, удалите изображение или загрузите другое.

_اوه ،صبح بخیر جناب مین
با شنیدن صدای جیمین به خودم اومدم
به چشماش نگاه کردم
خیلی آشنا بود
_سلام ،صبح توعم بخیر
_ممنون ، من صبحانه کوچیکی آماده کردم
بشقابی رو جلوی یونگی گذاشت
_امیدوارم دوست داشته باشین
_ممنون ، زحمت کشیدی
شروع کردم به خوردن که دیدم وایساده و به غذا خوردن من نگاه میکنه
_خودت نمیخوری؟
_خب من بعدا میخورم
_چرا؟؟ همین الان بیا بشین
اینطوری منم همراهی کردی
_پس میرم یوکی رو هم صدا کنم
_فک نکنم بیدار بشه ولی موفق باشی
با دو از آشپز خونه دور شد و از پله ها بالا رفت

[جیمین]

آروم چند تقه به در زدم
_یوکییی
صدایی نیومد
_اگه بیداری جواب بده
خب مثل اینکه خوابه
آروم درو باز کردم و رفتم داخل
به سمت تخت رفتم
اما...
_یوووکییی
کجاییی
کل اتاق رو گشتم اما نبود
_چیشده جیمینشی
_یو..یوکی نیست
_مگه میشهه؟؟
_اتاقشو گشتم نیستتت
یونگی دستشو برد توی موهاش و با حالتی عصبی و نگران گفت
_اوه خدای مننن
اون هیچ وقت صبح زود بیدار نمیشددد
من میرم پایینو بگردم تو اتاقای بالا رو بگرد

_پخخخخخخخ

همین ک اومدن از اتاق برن بیرون با صدایی یهو جیمین ترسیده به پشت یونگی پناه برد
یونگی با عصبانیت به اون فسقلی نگاه کرد و گفت
_یا یوکی کارت اصن خنده دار نبود
یوکی با خنده ایی ک سعی می‌کرد قطعش کنه گفت
_اما......جی..جیمین
و دوباره شروع کرد به خندیدن
یونگی به سمت جیمین برگشت و با دیدن صورت سرخ که الان لباشم آویزون شده بود خنده کوچیکی کرد ک جیمین با تعجب به یونگی نگاه کرد
یونگی سریع خودشو جمع کرد و به یوکی گفت
_هی یوکی کارت اصلا درست نبود
بنظرم بهتره معذرت خواهی کنی
_باشه باشه معذرت میخام
اما جیمین شی خیلی بامزه شده بودی
_خب فکر کنم امروز هیونگم بخاد در کافه شو ببنده
_یااا جیمیناااا من که گفتم ببخشید
_من هنوز صبحونه نخوردم میرم آشپزخونه
_هییی هیونگگگ...جیمینی هیونگگ
_تو..به..من..گفتی هیونگ
جیمین با خنده ایی که سعی داشت جمعش کنه گفت
_خب شاید بعد از اینکه صبحونتو خوردی بتونم با هیونگم حرف بزنم کافه رو نبنده
_اوه عالیه پس منم باهات میام آشپزخونه

Love Is here ☆○•° عشق اینجاستМесто, где живут истории. Откройте их для себя