Love is here ○|●
شوگا:اگه به آرزوی روز تولد باور داری، آرزو کن.
جیمین:باور دارم وقتی الان آرزوی پارسالم رو به روم ایستاده.
داستان پسری بی پناه که پناه شوگا میشه
اما با یه تصادف همچی از اول شروع میشه
با این تفاوت که شوگا مکان امن موچی میشه°•○
کاپل:ی...
من اومدم خوش اومدم🐕 خب باید بگم که امروز تولد منههه🐾 و من بدنیا اومدمم اما این دلیل نمیشه که امروز پارت نداشته باشیم🤌 سووو لتس گوو
.............●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○.............
[یونگی]
به سختی چشمامو باز کردم خیلی گرسنم بود تصمیم گرفتم قبل از اینکه دوش بگیرم صبحونه بخورم پس به سمت آشپز خونه راه اوفتادم توی راه بوی خوشمزه ایی از آشپزخونه میومد همین که به آشپز خونه نزدیک شدم با دیدن صحنه رو به روم قلبم به تپش اوفتاد خدای من اون چی بود؟ چرا انقدر کیوتهه
К сожалению, это изображение не соответствует нашим правилам. Чтобы продолжить публикацию, пожалуйста, удалите изображение или загрузите другое.
_اوه ،صبح بخیر جناب مین با شنیدن صدای جیمین به خودم اومدم به چشماش نگاه کردم خیلی آشنا بود _سلام ،صبح توعم بخیر _ممنون ، من صبحانه کوچیکی آماده کردم بشقابی رو جلوی یونگی گذاشت _امیدوارم دوست داشته باشین _ممنون ، زحمت کشیدی شروع کردم به خوردن که دیدم وایساده و به غذا خوردن من نگاه میکنه _خودت نمیخوری؟ _خب من بعدا میخورم _چرا؟؟ همین الان بیا بشین اینطوری منم همراهی کردی _پس میرم یوکی رو هم صدا کنم _فک نکنم بیدار بشه ولی موفق باشی با دو از آشپز خونه دور شد و از پله ها بالا رفت
[جیمین]
آروم چند تقه به در زدم _یوکییی صدایی نیومد _اگه بیداری جواب بده خب مثل اینکه خوابه آروم درو باز کردم و رفتم داخل به سمت تخت رفتم اما... _یوووکییی کجاییی کل اتاق رو گشتم اما نبود _چیشده جیمینشی _یو..یوکی نیست _مگه میشهه؟؟ _اتاقشو گشتم نیستتت یونگی دستشو برد توی موهاش و با حالتی عصبی و نگران گفت _اوه خدای مننن اون هیچ وقت صبح زود بیدار نمیشددد من میرم پایینو بگردم تو اتاقای بالا رو بگرد
_پخخخخخخخ
همین ک اومدن از اتاق برن بیرون با صدایی یهو جیمین ترسیده به پشت یونگی پناه برد یونگی با عصبانیت به اون فسقلی نگاه کرد و گفت _یا یوکی کارت اصن خنده دار نبود یوکی با خنده ایی ک سعی میکرد قطعش کنه گفت _اما......جی..جیمین و دوباره شروع کرد به خندیدن یونگی به سمت جیمین برگشت و با دیدن صورت سرخ که الان لباشم آویزون شده بود خنده کوچیکی کرد ک جیمین با تعجب به یونگی نگاه کرد یونگی سریع خودشو جمع کرد و به یوکی گفت _هی یوکی کارت اصلا درست نبود بنظرم بهتره معذرت خواهی کنی _باشه باشه معذرت میخام اما جیمین شی خیلی بامزه شده بودی _خب فکر کنم امروز هیونگم بخاد در کافه شو ببنده _یااا جیمیناااا من که گفتم ببخشید _من هنوز صبحونه نخوردم میرم آشپزخونه _هییی هیونگگگ...جیمینی هیونگگ _تو..به..من..گفتی هیونگ جیمین با خنده ایی که سعی داشت جمعش کنه گفت _خب شاید بعد از اینکه صبحونتو خوردی بتونم با هیونگم حرف بزنم کافه رو نبنده _اوه عالیه پس منم باهات میام آشپزخونه