part16

36 4 1
                                        

بزارید....
بزارید الان توضیح میدم🥲🙌
بعد از این دوازده روز جنگ بی صاحاب واتپد من پرید
یعنی اکانتم پرید
و خب با تلاش های فراوان برگشت..
خلاصه که الان هستم که پارت جدید بدم بهتون تولیپسای من✨️🌷
●○●○●○●○●○●○●○●○●○●

بعد از رفتن جیهوپ و شوکی که یونگی به جیمین داد
جیمین تصمیم گرفت بخوابه..
و خب الان ساعت هشت بود؟؟
_اوه فکر کنم زیاد خوابیدم
هوا تاریک شده
با تلاش های فراوان از روی تخت پایین اومد و با کمک عصا ها به سمت پنجره اتاق رفت
پرده هارو کنار زد
_فک کنم دوباره قراره بارون بیاد
پنجره رو باز کرد
باد سردی با شدت توی صورتش خورد

یونگی که تا الان کار هاش تموم شده بود به سمت اتاق اومد و با دیدن جیمین کنار پنجره ی باز آروم به سمتش رفت
یونگی یه عادت داشت
[اگه از چیزی خوشش میومد باید برای اون میشد]

~{پولداری بد دردیه}~~~~

دستاشو دو طرف کمر جیمین گذاشت و از پشت بغل گرفتش
جیمین ترسیده برگشت
+هیشش چیزی نیس منم
یه چیزی این وسط مشکل داشت
جیمین هیچوقت اجازه نمی‌داد کسی انقدر بهش نزدیک بشه
اما چرا در برار یونگی ساکت بود؟
چرا پس نمیزد؟
و چرا؟
چرا بیشتر میخواست؟
+هوا سرده موچی بهتره پنجره رو ببندی
_اوهوم

جیمین با سر تایید کرد و پنجره رو بست
یونگی عصاهای تو دست جیمین رو گرفت و کنار گذاشت
+تا من هستم لازم نیست از اینا استفاده کنی
گرسنه ایی؟
_یکم
+چی دوست داری
_اومدم...پیتزا
+اون نمیشه
حداقل الان نه، بعد از اینکه خوب شدی
جیمین لباشو برچید و سرشو پایین برد

یونگی دستشو زیر چونه جیمین برد و آروم سرشو بالا آورد
+میخوای پاستا درست کنم؟
جیمین در ثانیه خوشحال شد
_بلدی؟
+بله پرنس
خب آلفردو باشه؟
جیمین با لقبی که یونگی داد الان بیشتر از قبل ذوق زده بود
_بله لطفا

یونگی دستای جیمین رو دور گردن خودش انداخت
+پس محکم بگیر منو
جیمین هینن کوتاهی کشید
هنوزم به اینجور بغل شدن عادت نداشت

به آشپز خونه رفتن
یونگی جیمین رو روی صندلی گذاشت
+بشین اینجا و تماشا کن
قراره بهترین پاستای عمرت رو بخوری
_منتظرمم

یونگی مشغول شد
جیمین گهگاهی پنهانی با گوشیش عکس و فیلم می‌گرفت
تصمیم گرفت یکی از عکسارو برای تهیونگ بفرسته
پیوی رو باز کرد و عکس رو با کپشن:
(فکرشو میکردی؟ ببین چقدر جذاب غذا درست میکنه)

اما اون سمت:

آخرای شام بود
تهیونگ نمی‌دونست دیگه چقدر باید دروغ ببافه برای سوالای پی در پی هانا
هم عذاب وجدان داشت و هم مغزش یاری نمیکرد برای جواب دادن

هانا: که اینطور پس حتما باید به موقع جیمین رو ببینم و ازش تشکر کنم
کوک: اون فعلا حالش خوب نیست
هانا:چرا؟؟ چیشده؟
کوک: یه اتفاق کوچیک افتاده و الان پیش یونگی هیونگه، نگرانی نيست هیونگ به خوبی مراقبت میکنه ازش
هانا: یونگی؟؟ شوخی میکنی؟اون حتی نمیتونه از یوکی مراقبت کنه براش پرستار میگیره اونوقت از یه مریض مراقبت میکنه؟

تهیونگ آروم گوشیش رو برداشت
[پیام جدید از مینی]
روی نوتیف زد
با لبخندی که روی لبش اومد عکس رو باز کرد و نشون هانا داد
تهیونگ: مثل اینکه اشتباه میکنید
هانا:یونگی داره آشپزی میکنه؟
گوشی رو به تهیونگ داد که کوک ازش پس گرفت
کوک:باورم نمیشه..
تهیونگ گوشی رو از کوک گرفت
می‌ترسید که پیام رو هم بخونه
و در جواب برای جیمین نوشت
[مبارکه هیونگ🥲براتون آرزوی خوشبختی دارم]

گوشی رو خاموش کرد
سوهی از سالن به سمت میز اومد و گفت:
شرمنده تلفنم طول کشید،بهتره که دیگه من برم
سمت هانا اومد و گونش رو بوسید
سوهی:خاله مراقب خودت باش
هانا:توهم همینطور قشنگم
به سمت جونگکوک اومد و گونه اون هم بوسید
سوهی: خدافز پسرخاله
جونگکوک:هومم خدافز

تهیونگ و دوباره اون اخم ریز بین ابروهاش..

سوهی به سمت ته اومد گفت:
اجازه هست؟
تهیونگ که متوجه نبود گفت
خواهش میکنم
سوهی خم شد و گونه تهیونگ رو بوسید و گفت
زشت میشه اگه از داماد خاله خدافزی نکنم،مراقب قلب پسرخالم باش

کوک:هوی بسه بکش عقب
سوهی: حسودی میکنی؟
رو به جمع برگشت و گفت
من رفتم
و با برداشتن کیفش از روی کاناپه به سمت در رفت

هانا: امیدوارم معذب کننده نبوده باشه برات
اون هفده سال فرانسه بزرگ شده و اینا عادتشه

تهیونگ:اوه نه مشکلی نیست

هانا رو به جونگکوک برگشت و گفت:
بانی بنظرم وقتشه تهیونگ رو ببری سمت عمارت خودت و اونجارو بهش نشون بدی
جونگکوک از بچگی دوست داشت جدا باشه برای همین پشت عمارت ما برای جونگکوکه

جونگکوک: مامان لطفا اسممو درست صدا بزن
هانا: اونموقع تهیونگ بهت گفت کوک انقدر حساس نبودی رو اسمت
جونگکوک:چونکه اون تهیونگه
هانا:پسره ی عاشق
جونگکوک دست تهیونگ رو گرفت تا به عمارت خودش ببره

جونگکوک: مامان لطفا اسممو درست صدا بزنهانا: اونموقع تهیونگ بهت گفت کوک انقدر حساس نبودی رو اسمتجونگکوک:چونکه اون تهیونگههانا:پسره ی عاشقجونگکوک دست تهیونگ رو گرفت تا به عمارت خودش ببره

К сожалению, это изображение не соответствует нашим правилам. Чтобы продолжить публикацию, пожалуйста, удалите изображение или загрузите другое.

●○●○●○□○●○●○●○امروز بازم پارت داریماین کوتاه بود پس ووت یادتون نره☆

К сожалению, это изображение не соответствует нашим правилам. Чтобы продолжить публикацию, пожалуйста, удалите изображение или загрузите другое.

●○●○●○□○●○●○●○
امروز بازم پارت داریم
این کوتاه بود
پس ووت یادتون نره☆

Love Is here ☆○•° عشق اینجاستМесто, где живут истории. Откройте их для себя