part 13

87 12 16
                                        

تقریبا یک هفته میشه جیمین هر شب کنار یونگی می‌خوابه و هروز صبح تو بغل هم بیدار میشن
اما این وسط یه چیزی عجیبه
اونا براشون مهم نیست
برا اولین بار واکنش جیمین سرخ شدن گونه هاش بود اما الان فقط صبحا بیدار میشه و منتظر میمونه یونگی بیدار بشه تا حلقه دستشو دور کمرش باز کنه
شبا با فاصله از هم میخابن و صبح ها تو بغل هم بیدار میشن
تصور جیمین اینه که شاید یکی از عادت های یونگی اینه که شبا یکیو بغل کنه بخاطر همین سعی می‌کرد حس های عجیبی که بهش منتقل میشد رو سرکوب کنه
تقریبا نیم ساعتی هست که جیمین با یوکی تو باغ پشت امارت نشستن و مشغول نقاشی کشیدنن
_جیمینی هیونگ
_هومم؟
_میشه کنار خونه ایی که کشیدی منو عمو و خودتم بکشی؟
_هی بچه همشو که من کشیدم پس تو چی؟
_خب من بلد نیستم مثل تو نقاشی بکشم
_میکشم اما شرط داره
_چه شرطی؟
_بوسم کن
اخم کیوتی به چهرش گرفت
_چی؟....نه نمیشه
_خب پس بزار من بوست کنم
_باشه ،فقط چون آسیب دیدی بهت اجازه میدم
گونشو به جیمین نزدیگ کرد
_هوم بیا
جیمین به آرومی لپ یوکی رو بوسید

یونگی از آشپزخونه درحالی که داشت ناهار آماده میکرد به اونها نگاه میکرد و لبخند می‌زد که یهو به خودش اومد
+دارم میخندم؟ چم شده؟
سریع میز رو چید و به حیاط رفت
_خب بنظرم کافیه ..یوکی وسایلت رو جمع کن برو داخل ناهار آمادست
_باشه عمو
یوکی درگیر جمع کردن وسایلش شد و یونگی به سمت جیمین رفت
روی چمنها نشست و جیمین رو تو بغلش بلند کرد
_بهتره ایندفعه غذات رو تا آخر بخوری..هر روز داری سبک تر از دیروز میشی
_این خوبه که ..وقتی بلندم میکنی اذیت نمیشی
یونگی با اخم نگاش کرد
_بهونه نیار باید غذاتو بوخوری
_اومم اوکییی
.
.
موقع خوردن غذا یونگی با یه دستش گوشی چک میکرد با یه دست به جیمین غذا میداد
_هی یونگیشی همشو داری می‌ریزی بیار بالاتر یکم

یوکی با عصبانیت به یونگی نگاه کرد و گفت
_عمو اگه نمیتونی خودم بیام بهش غذا بدم
یوکی خیلی زیر زبونی گفت (گوشیش واجب تر از جیمینه)
که از گوش یونگی دور نموند
سرشو آورد بالا و دید هردو با اخم نگاهش میکنن
دستاشو حالت تسلیم بالا آورد
_اوکی اوکی دیگه حواسم به جیمین هست
جیمین حالت مظلومی به خودش گرفت
_آخه فقط من نیستم خودت حتی یه قاشق هم غذا نخوردی انقدر گوشی واجبه؟
_راسش داشتم مدارک و برگه هایی که نیاز بود چک بشن رو اوکی میکردم ولی خب مثل اینکه الان وقتش نیست
_من که بهت گفتم خودم می‌تونم غذا بوخورم
_غر نزن دیگه خودم بهت میدم
_کیمچی
_چی؟
_کیمچی بده بهم
یونگی با خنده کمرنگی جواب داد
_چشمم
یوکی با عجله از صندلی پا شد
_من تموم کردمم
و به سمت پله ها دوید

جیمین با تعجب نگاه کرد و بعد از اینکه یوکی آشپزخونه رو ترک کرد گفت
_چیشد؟؟چرا انقدر عجله داشت
_نمیدونم   احتمالا تایم برنامه مورد علاقشه

بعد از این جمله تا آخر خوردن غذا هیچ حرفی زده نشد
یونگی میز رو جمع کرد و به سمت جیمین اومد
_من یه سری برگه دارم که باید چک کنم میخایی تلوزيون ببینی یا چی؟
_تلوزيون نه ولی میخام روی کاناپه دراز بکشم البته اگه میشه گوشیم روهم بهم بدی

Love Is here ☆○•° عشق اینجاستWhere stories live. Discover now