سلام
بعد از غیبت کبری اومدم
واقعا روم نمیشه پارت جدید بزارم
ولی امیدوارم لذت ببرید..
●○●○●○●○●•°•.
با حس نور آفتابی که به صورتش میخورد چشماش رو باز کرد
نگاهی به اطراف کرد
یونگی نبود
احتمال داد که داره کار های مرخصی رو انجام میده
پس چرا بیدارش نکرده بود
با صدای در که کاملا معلوم بود داره با احتیاط و آروم باز میشه نگاهش سمت در رفت
پسر وارد اتاق شد و چشمش به جیمین که با تعجب نگاهش میکنه خورد و گفت:
_اوه فکر کردم خوابی
جیمین لبخندی زد
_تازه بیدار شدم
کمی مکث کرد و به پسری که مشغول جمع کردن وسایلی روی میز بود گفت
_مرخص شدم؟
_تقریبا...همه چیز آمادست جز اینکه قبل از اینکه بریم چکاپ بشی
_معذرت میخام...بخاطر من تو دردسر اوفتادی
_هی این چه حرفیه
مسئولیت تو تا یک ماه به عهده منه پس بهتره عادت کنی
_سعی میکنم وظایفم رو تو خونه انجام بدم که حداقل جبران بشه
_حتی فکرشم نکن
اجازه نداری اصلا تکون بخوری
_خب دلم نمیخاد سربار باشم
و کی از یوکی مراقبت کنه؟
یونگی با اخم ریزی جواب داد
_سربار نیستی جیمین
بعلاوه تا موقعی که تو کامل خوب بشی من پیشتونم
_پس شرکتت چی میشه؟
_در نبود من مدیر عامل که نامجون باشه حواسش به شرکته
جیمین سرشو پایین انداخت و گفت
_بخاطر من همه تو دردسر افتادن
_یکم دیگه ادامه بدی قول نمیدم بتونم عصبانیتم رو کنترل کنم
اینکه همش فکر میکنی دردسری رو از سرت بیرون کن
نمیدونم تو زندگیت چی گذشته بهت اما دلیل نمیشه خودت رو مقصر همه چیز بدونی
با تیشرت و شلواری سمت جیمین اومد
_بهتره لباسات رو عوض کنیم
_کنیم؟؟....اوه نه خودم میتونم
_اگه میتونی اوکی
لباس هارو روی پای جیمین گذاشت و گفت
_اگه معذب میشی برمیگردم
چرخید و به جیمین پشت کرد
جیمین سعی کرد کمی خودش رو بکشه بالا و بشینه
دکمه های لباسه بیمارستانی که تنش بود رو باز کرد و آروم دستش رو از آستین لباس بیرون آورد
تیشرت رو برداشت و به سمت سرش برد
با صدای یونگی مکث کرد
_همه چی اوکیه؟
_آره....آخ
یونگی ترسیده برگشت
_چیشد؟؟
جیمین که داشت قرمز میشد گفت
_هی..هیچ..هیچی فقط به باند دستم گیر کرد
_من برات انجامش میدم
نگران نباش چشمامو میبندم
و به سمت جیمین رفت و لباسی که تا نصفه پوشیده بود رو تنش کرد
و بعد هم شلوار جیمین رو عوض کرد
چشماشو باز کرد که بگه تموم شد که با دیدن جیمینی که لپاش گل انداخته و چشماشو روی هم فشار داده گفت
_تموم شد...دیدی درد نداشت؟
جیمین انگار بهش برق وصل کردن چشماش رو باز کرد و به یونگی خیره شد که یونگی سریع گفت
_مم..منظورم اینه که وقتی سوزن میزنیم درد داره ای..این نداشت
جیمین سعی داشت جلوی خندشو بگیره و سریع صورتش رو سمت پنجره کج کرد
یونگی هول کرده سمت برگه هاش روی میز رفت و داخل کیفش چپوند
در همین حین در زده شد و مردی با لباس سفیدی همراه با پرستاری وارد اتاق شد
یونگی به سمتش اومد و گفت
_اوه آقای پارک منتظرتون بودیم
_حال جیمینِ ما چطوره؟
جیمین با لبخندی که چشماش رو به زور میشد دید جواب داد
_به لطف شما خوبم
_خیلیم عالی
بریم برای آخرین چکاپ تا هفته دیگه
به سمت جیمین اومد و باند دستش رو باز کرد
_درد میکنه؟؟
_وقتی حرکتش میدم درد میگیره
_باند و پانسمانش رو برات عوض میکنم
دستت فقط کمی کبود شده و احتمالا ماهیچه هات ضربه خورده
_نشکسته؟؟
_نه، یک هفته مراقبش باشی خوب میشه
آتل پات هم باید هر هفته عوض بشه
یه خبر خوب هم دارم برات
اینکه لازم نیست بیای دیگه بیمارستان آخر هفته ها من میام پیشت برای چکاپ
جیمین نگاهشو از دکتر گرفت و با چشمای درشت شده نگاه به یونگی کرد که دکتر ادامه داد:
_زیاد علاقه ایی به دخالت تو زندگی بقیه ندارم ولی باید بگم جناب مین حامی خیلی خوبیه جیمین،قدرشو بدون
یونگی لبخندی بر لب گف:
ممنونم اما باید بگم جیمینم واقعا قدرشناسه
جیمین سکوت کرده بود و با همون حالت معصومانه ایی که داشت به نشانه تشکر از یونگی همونطور که بهش نگاه میکرد لبخندی بر لب خودش گذاشت
و یونگی خیره به چشمان جیمین...
حس گرمایی وجود یونگی رو گرفته بود
قرمز شدن گونه های جیمین نوید از خجالت کشیدنش رو میداد
باصدای دکتر نگاه از هم گرفتن:
خب دیگه تمومه ، از طرف من خدانگهدار جیمین و جناب مین شیفتم تموم شده و همینطور دیرم شده فعلا
جیمین و یونگی همزمان تشکر و خدافزی کردن
بعد از رفتن دکتر گوشی یونگی زنگ خورد و سریع جواب داد:
بله جونگکوک
اوکیه ما الان میایم
تماس قطع شد و به سمت جیمین اومد
-خب جیمین آماده ایی؟
.کاملا ، فقط اگه میشه کفش... اووو!!
هنوز حرفش تموم نشده بود که خودشو رو هوا دید
_نیاز به کفش نداری خودم میبرمت
جیمین هنوز تو شک بود به همین خاطر جوابی نداد و فقط تو فکر خودش حرف میزد
یونگی به سمت در رفت و در نیمه باز رو با پا کامل باز کرد
رو به مرد چارشونه ایی که اونجا بود کرد و گفت:
-وسایلو جمع کنین
+بله قربان
و به حرکت ادامه داد
و جیمین همچنان در فکر بود..
چرا منو بلند کرد؟؟!
سنگین نیستم براش؟؟!
چرا نگفت اون کله گنده ها منو بیارن؟؟
یا از ویلچر استفاده کنیم؟
نه نه نه فکر نکن بسه .....
به در خروجی بیمارستان رسیدن کل راه همه نگاشون میکردن و جیمین هر دفعه از خجالت سرشو تو بغل یونگی گم میکرد
و اما یونگی که انگار از خجالت کشیدن جیمین خوشش اومده و از کارش بسیار راضیه
داخل محوطه بیمارستان شد و به سمت ون مشکی رنگی که از کوک خواسته بود براش آماده کنه رفت
کوک با دیدن اونا گفت:
-اوه پرنس جیمین ما حالش چطوره
+جونگکوکشی تو بیشتر از این خجالتم نده
یونگی با حالت جدی و کمی شرمندگی گفت
_معذرت میخام فکر نمیکردم باعث خجالتت بشم
+اوه نه منظورم این نبود من ممنونم هستم فقط خجالت زدم چون باید سنگینی وزن منو تحمل میکردین
یونگی همینطور که جیمین رو روی صندلی میزاشت که بخوابه گفت
_هنوزم رسمی حرف میزنی، و اینکه اصلا سنگین نیستی نگران نباش
جیمین با لبخندی تشکر کرد و یونگی سمت دیگه صندلی نشست
جونگکوک هم کنار یونگی رو صندلی نشست و راننده حرکت کرد
________________________________________
خب بچها کم شد این پارت اما قول میدم زودتر آپ کنم
ووت یادتون نره✨️🦋
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Love Is here ☆○•° عشق اینجاست
ФанфикшнLove is here ○|● شوگا:اگه به آرزوی روز تولد باور داری، آرزو کن. جیمین:باور دارم وقتی الان آرزوی پارسالم رو به روم ایستاده. داستان پسری بی پناه که پناه شوگا میشه اما با یه تصادف همچی از اول شروع میشه با این تفاوت که شوگا مکان امن موچی میشه°•○ کاپل:ی...
