part 9

122 15 6
                                        

[جیمین]
نیم ساعتی هست که تهیونگ و جیهوپ رفتن
تمام این مدت که اونها نبودن یونگی گوشه اتاق روی مبل نشسته و سرش تو برگه هاست
حوصلم سر رفته
کاش میشد یوکی اینجا بود
راستی اون الان کجاس؟
_یونگیشی؟
_همم؟؟
_یوکی الان کجاست؟
_خونه هیونگام
_نامجونشی؟
_اره
_میشه بیاد اینجا؟

یونگی که تا الان سرش تو برگه هاش بود سر بالا کرد و به جیمین نگاه کرد
و با لبخند گفت:
_دلت براش تنگ شده؟

خیلی دلم میخاست بگم نه داداش توعه یوبس حوصلمو سر بردی اما خیلی متین جواب دادم

_اره
_محیط بیمارستان یکم براش اذیت کنندس یکم دیگه تحمل کن فردا صبح میریم خونه
عاحح نیمه بلدی کشیدم و سرم رو سمت پنجره کج کردم

[یونگی]

کاملا مشخص بود حوصلش سر رفته
بلند شدم و به سمتش رفتم
روی صندلی کنار تخت نشستم
متوجه من شد و سرش رو به سمت من چرخوند
_جیمینا درد که نداری؟
_نه
_پس حوصلت سر رفته؟
خنده ریزی کرد و گفت
_اوه فهمیدی؟
لبخندی زدم و اوهومی کردم
_یه ماه باید منو تحمل کنی بچه
_چی؟
_تاموقعی که کاملا خوب بشی و مراحل درمانت بگذره پیش منی

خنده ایی که داشت آروم آروم جمع شد
_معذرت میخام،من همیشه بی عرضه بودم
چشماش داشت برق می‌زد
_یا جیمینا چی داری میگی؟
_خودم قبول دارم بی عرضه بودم بخاطر همینم میخای بیرونم کنی
گوله اشکی از کنار چشمش پایین ریخت
چ..چرا..وقتی گریه میکنه قلبم تیر میکشه میخاد کنده بشه عاح این چه حس کوفتیه
آروم دستمو سمت صورتش بردم و با شصتم رد اشکشو پاک کردم و گفتم
_نه جیمینا اشتباه میکنی
درواقع تو خیلی خوب عمل کردی و مهربونی
و من دلم نمیخاد بزارم بری
اتفاقی که افتاد تماما تقصیر من بود کسی که با من دشمنی داشت اینکارو کرد جیمینا
من از این بابت متاسفم
اما هیونگت نگرانته و من کاملا درکش میکنم
اون نمیخاد آسیب ببینی و درواقع به خواست‌ من میخایم که یه ماه پیش ما باشی که شاید من بتونم جبران کنم و مراحل درمانت رو کنارت باشم

آروم شده بود
دیگه گریه نمیکرد
اون خیلی معصومه
چشماش..نگاهش نشون میداد که نگرانه

_و اگه من نخام که برم؟
_هم من و هم یوکی خوشحال میشیم اما بنظرم الان تصمیمی نگیر بزار کامل خوب بشی بعد
آروم و زمزمه طور گفت:
_باشه
دستم که هنوز کنار صورتش بود رو نوازش طور روی گونش کشیدم
خودمم نمیدونم اما هر لحضه بیشتر جذب این پسر میشدم
الان دیگه استرسی تو چشماش نبود
دستم رو از کنار صورتش برداشتم و گفتم
_راستی موقعی که داشتم زخمای کوچیک روی پوستت رو پانسمان میکردم زخمی روی بازوت دیدم
_اوه اون برای کودکیمه
اون زمان بچهای پرورشگاه منو اذیت میکردن اما یک نفر بود که از من محافظت میکرد
بعد از رفتن اون بچها برای اینکه تلافی کنن منو از تختم که طبقه بالا بود پایین انداختن و دستم به فلزی کشیده شد و کلی خون اومد،همه ترسیده بودن و خوب از اون به بعد دیگه کاریم نداشتن
_اوه فکر کنم اگر من اونجا بودم هیچکدوم رو زنده نمیذاشتم
صدای خنده جیمین بلند شد
_چیشددد؟؟
_دقیقا مثل اون حرف میزنی،همیشه میگفت دست بزنن بهت کشتمشون
_پیداش نکردی؟؟
_اوه کاملا فراموش کردممم
میشه تلفنم رو بدی؟
_باشه
به سمت میز وسط اتاق رفت و گوشی جیمین رو براش آورد
_ممنون
بوقق
بوقق
بوقق
بوق...
_جواب ندادد
_چیشده
_آمم فکر کنم شیفت شبه
_مربوط به همون شخصه؟
_آره
_پس پیداش کردی
_نه هنوز

Love Is here ☆○•° عشق اینجاستWhere stories live. Discover now