Chapter 1

1.1K 169 26
                                    

قدم هاش رو سعی میکرد سریع تر برداره تا به خونه برسه. خیلی خسته بود . دیگ جونی تو پاهاش حس نمیکرد . از صبح رو پا بود اگر اون رئیس بداخلاق اش بخاطر تاخیر صبح نگه اش نمی‌داشت مجبور نمیشد الان برگرده خونه .

صدای آلارم گوشیش بلند شد هشدار میداد که دیگه وقتشه. قدم هاش رو سریع تر برداشت تا زودتر به خونه برسه . ساعتش رو نگاه کرد باید زودتر عجله میکرد.

ماشینش دیشب پنجره شد بود و وقت درست کردنش رو پیدا نکرده بود. امروز هم مجبور شد به ناچار بدون ماشین از خونه بزنه بیرون.

ضعف رو تو تمام بدنش داشت حس میکرد . کلافه بود چنگی به موهاش زد و پله ها رو با تمام توانی که داشت به سرعت بالا رفت. کلید رو از زیر گلدون جلوی خونه اش در اورد . سعی کرد وارد قفل کنه اما چشماش تار میدید ساعتش رو نگاه کرد سعی کرد زودتر در رو باز کنه. بالاخره کلید رو وارد قفل کرد و سریع وارد خونه شد .

به سمت آشپز خونه رفت . در یخچال رو باز کرد و انسولین رو برداشت و وارد سرنگ کرد . رو صندلی نشست و به کانتر تکیه داد . با احتیاط انسولین رو به خودش تزریق کرد. بعد از اتمام کارش اونو داخل سطل اشغال انداخت و آشپزخونه رو ترک‌ کرد.

اونقدر خسته بود که حوصله درست کردن غذا رو نداشت. درست نبود با معده خالی می‌خوابید اما توان نداشت که بخواد رو پا وایسته و غذا درست کنه . ترجیح میداد با شکم گرسنه بخوابه زخم معده هم به دیابتش اضافه بشه البته که اون موقع پول کافی برای درمان جفتشون رو نداشت . پس حتما بکهیون باید اون موقع قید زندگی کردن رو میزد.

به سمت اتاقش رفت بدون هیچ کار اضافه ای خودش رو پرت کرد رو تخت . بالاخره داشت یکم حالش جا میومد چشماش رو بست.
چشماش داشت سنگین میشدن که یه جسم سبکی رو کمرش حس‌کرد. اخمی رو صورتش شکل گرفت رو به کمر چرخید و به گربه بیچاره اش نگاه کرد.

گربه رو تو بغلش گرفت. به ظرف غذاش نگاه انداخت برای بار دیگه خودش رو لعنت کرد. امروز صبح انقد با عجله از خونه زده بود بیرون که وقت نکرده بود برای گربه عزیزش غذا بریزه.

«هی رفیق ببخشید حتما خیلی گرسنه ای »

از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت. از تو یخچال بطری شیر رو برداشت.  یکم ازش سر کشید تا حداقل یه چیزی خودش هم خورده باشه. مقداری شیر تو ظرف ریخت و مقداری هم غذای خشک. ظرف و رو به گربه اش گذاشت. سرش رو ناز کرد حتما خیلی گشنه بود.

بلند شد به اتاق خوابش برگشت. ایندفعه تمام لباساش رو در اورد و زیر پتو خزید. خیلی زود چشماش گرم شد و به خواب رفت.

➖➖➖🫐

صدای آلارم گوشیش خبر از وقت بلند شدن میداد. با چشمای بسته دنبال گوشیش گشت اما وقتی پیداش نکرد با تنبلی چشماش رو باز کرد دنبالش گشت. آلارم رو خاموش کرد و نیم خیز شد. نوری که از پنجره اتاقش و روشن کرده بود خواب رو از سرش پرونده بود .

Twisted loveWhere stories live. Discover now