قفسه سینه اش بالا و پایین میشد ملافه بین دست هاش فشرده شد در یک ثانیه چشماش به سرعت باز شدن و روی تخت نیم خیز شد به دور و اطرافش نگاهی انداختباز کابوس دیده بود پتو رو از خودش کنار زد و از روی تخت بلند شد دستی به موهاش کشید سرش از درد نبض میزد
دست صورتش رو آب زد و یه نون تست هم دهنش گذاشت و به سمت در حرکت کرد کفش هاش رو پوشید و از خونه بیرون زد و شروع به دویدن کرد امروز صبح هم مثل همیشه از خواب پریده بود کابوس هاش خواب رو ازش گرفته بودن
هرچقدر که میگذشت به روز اعزام نزدیک میشدن اعصباش بیشتر بهم میریخت کلافه بود اما هیچ راه دیگه ای هم نداشت باید میرفت مثل همیشه برای رهایی از افکارش شروع به دویدن کرد انقد میدوید که زانوهاش به گزگز می افتاد اما بازم ترجیح میداد که بدوه دویدن باعث میشد که ذهنش خالی بشه به هیچ چیز فکر نکنه
ماشینی با سرعت جلو پاش ترمز کرد با دیدن ماشین حدس اینکه کی بود سخت نبود چنگی به لای موهاش زد اخم هاش توهم برد به لوک که شیشه رو داد بود پایین و با یه پوزخندی نگاهش میکرد زل زد
« هی چانیول خیلی وقته ندیدمت پسر چه بدنی ترکوندی »
اخم هاش بیشتر رفتن توهم دستهاش رو تو جیبش گذاشت لوک کامی از سیگارش گرفت و کمی خم شد سمتش
« اما چانیول کی میخوای پول من و بدی میدونی که من خیلی خوش اخلاقم اما اگر باهام راه نیای مجبور میشم جور دیگه باهات تا کنم »
عصبی چنگی به موهاش زد و دست به سینه وایساد
« عضو ارتش شدم بهم وقت بده پولت رو بهت برمیگردونم »پسر قهقهه ای زد سوتی کشید سرش رو به نشونه فهمیدن تکون داد
«پس بالاخره رفتی ها اون همه خودت رو به در دیوار زدی که پدرت رو راضی کنی نری حالا خودت رو ببین با پای خودت رفتی»
لب های لوک دیگه نمیخندیدن ایندفعه با جدیت نگاهش میکردن
« برام مهم نیست چیکار میکنی من فقط پولم رو میخوام بهتره زودتر برشگردونی وگرنه مجبور میشم دست به کارهایی بزنم که مطمئنن جفتمون خوشمون نمیاد »
چرخ ماشین جلوی پاش صدایی داد و خیلی زود از جلو چشماش محو شدن عصبانی چرخی دور خودش زد دستاش رو به کمرش زد نفس کلافه ای کشید
با شنیدن صدای قدم هایی برگشت به عقب نگاه کرد همون پسر دیروزی بود اخمی کرد کامل به سمتش چرخید به سمتش رفت
بکهیون از اومدن چانیول به سمتش جا خورد سعی کرد خودش رو جمع جور کنه
زمانی که از خونه زده بود بیرون تا اشغال ها رو دور بندازه موقع برگشت چانیول رو دید که با یه پسر حرف میزد اتفاقی صداشون رو شنید فقط یکم کنجکاو شده بود و بیشتر موند اونجا
YOU ARE READING
Twisted love
Fanfictionبکهیون پسری بی بند بار و ساده ای که در کالیفرنیا زندگی میکنه بکهیون دیابت داره و از صبح تا شب کار میکنه که خرج زندگیش رو در بیاره یه روز بکهیون از دوستش میشنوه که هرکس با عضو ارتش ازدواج بکنه خدمات بیمه درمانی بهش داد میشه چانیول تازه عضو ارتش شده...