Chapter 13

428 121 62
                                    

سلام واندر صحبت میکنه .اهم اول اینکه ببخشید بابت تاخیر آپ من دیشب واتپدم باگ داشت هرکاری کردم آپلود نشد این از این .
پارت جدید اینجاس و اینکه امیدوارم ازش لذت ببرید .
و اینکه لطفا نظر بدید من واقعا وقتی کامنت هاتون رو میخونم خوشحال میشم !خب دیگه برید بخونید زیاد حرف زدم  .

بوس پس کله هاتون واندر"

➖➖➖🫐

«  از آشناییتون خوشبختم دکتر شیو لوهان هستم ، جایگزین انتقالی.»

نگاهش رو از سهون گرفت و به زمین داد . انتظار دیدن سهون رو به هیچ وجه نداشت . کنجکاو بود اما الان زمانی نبود که بخواد دنبال جواب سوالش هاش بگرده .

« تو اینجل چیکار میکنی؟»

با صدای سهون ناخودآگاه سرش رو بلند کرد و نگاهش رو به پسر داد . بدون اینکه جوابش رو بده فقط بهش خیره موند . با صدای شخص سومی به ناچار نگاهش رو از سهون گرفت و به فردی که تا چند دقیقه پیش باهاش صحبت میکرد داد .

« شما همدیگه رو می شناسین ؟ »

در جواب به شخصی که مطمئن بود از مقام بالایی برخورداره سرش رو به چپ و راست تکون داد و با خونسردی جواب داد .

« نه . ایشون یک بار به بیمارستان ما اومدن و من  به زخمشون رسیدگی کردم . »

با سکوت مرد چشم غره ریزی رفت و چنگی محکمی به کیف دستیش زد . دیگه واقعا خسته بود می‌تونست شرط ببنده نیم ساعت اینجا وایساده بودن و سوال های چرتی که مرد ازش می‌پرسید رو جواب میداد انگار نه انگار که تا قبل از رسیدن لوهان توی اون دسته  برگه ها کل زندگی لوهان رو خونده . لوهان می‌تونست قسم بخوره مرد از قبل اون برگه های کوفتی رو خونده و اطلاعات کافی نسبت بهش پیدا کرده پس دلیل این همه معطلی رو نمیتونست بفهمه .

سهون چرخی از لحن پسر به چشماش داد . جوری کلمه نه رو قاطعانه به زبون اورده بود که انگار شناختن سهون یک ننگ به حساب میومد . پوفی کشید و با صدای فرمانده سرش بلند کرد و صاف وایساد ‌.

« خب پس دکتر شیو حتما خسته هستین . سهون شما و بقیه رو به اقامتگاه فعلیتون می‌بره. این درخواست زیادی برای شمایی که تازه رسیدین هست  اما ما ناچاریم از شما درخواست کنیم بعد از یه استراحت کوتاه کارتون رو شروع کنید . متأسفانه چند روز پیش آتیش سوزی در محل رسیدگی به سربازی های زخمی ایجاد شد ‌ما متاسفانه تعدادی کسایی که در چادر حضور داشتن و  از جمله بعضی از پزشکانمون هم جانشون رو از دست دادن به همین علت تو این مدت نیروی کمی برای رسیدگی به سرباز ها داشتیم ازتون درخواست میکنم تمام توانتون رو بزارین »

پلکی از متعجب از سخنرانی کتابی مرد زد . حتی توی این مدت نفس نکشید تا یوقت اختلالی در صحبت مرد ایجاد نشه . چرا انقد می پیچوند چرا منظورش رو واضح نمیرسوند ؟ مثلا عزیزم تو اومدی اینجا خر حمالی پس کارت رو زودتر شروع کن لازم نیست من بهت بگم . چرخی به چشماش داد و قدمی به سمت جلو برداشت. لبخندی زد که فقط خودش میدونست چطوری پشت ظاهرش عصبانیت رو کنترل کرده . با لحنی که چاشنی حرص توش وجود داشت رو به مرد گفت :

Twisted loveWhere stories live. Discover now