آهی از ته دل کشید و سرش رو پایین انداخت. اینکه واقعیت رو خودش به زبون اورده بود واسه اش بیشتر دردناک بود. اون هیچوقت نتونست بود برای رایل پدر خوبی باشه .
« من کسی نبودم که خوشحالش کرد!»
اخم هاش از سردرگمی بهم نزدیک شدن و سرش رو سمت پسر چرخوند. متعجب به لبخند روی لب های پسر زل زد .
« اتفاقا این تو بودی که خوشحالش کردی .»
اخم هاش با شنیدن این جمله از هم باز شدن و سردرگم به لوهان زل زد که با آرامش خاصی کلمه هاش رو به زبون می اورد.
« رایل بخاطر تو خوشحال شد چون پدری مثل تو داره . اون بخاطر حرفم خوشحال شد چون نشون میده تو به قول هات عمل میکنی ، رایل پسر باهوشیه. به رایل به داشتن همچین پدر خوبی حسودیم میشه»
مات و مبهوت به صورت خندان پسر خیره شد . مغزش از هرچیز منفی که تا چند دقیقه پیش داشت بهش فکر میکرد خالی شده بود. صدای پمپاژ قلبش انگار توی گوشش اکو میشد و میتونست صدای محکم کوبیده شدنش رو واضح بشنوه . لحظه بعد سرفه کوتاهی کرد و نگاهش رو از اون تیله های براق فریبکار گرفت . نمیدونست لوهان توی انتخاب کلمات خوبه .
« ممنونم از تعریفت هرچند کاش واقعا همچین آدمی بودم»
انتظار جواب از پسر نداشت اما لحظه بعد صدا لوهان توی گوشش پیچید.
« همینکه نگران رایل هستی نشون میده پدر خوبی هستی سهون ، مطمئن باش اون بیرون پدرهایی وجود داره که حتی سعی در تضاهر به پدر بودن هم نمیکنن»
پلکی زد و آهسته سرش رو سمت پسر برگردوند . قسمتی از حرف لوهان درست بود اون تمام تلاشش رو برای آرامش و آسایش رایل انجام میداد ، هرکاری! مهم نبود اون کار چی باشه فقط همینکه رایل در آرامش بزرگ میشد کافی بود واسه اش . پلک دیگه ای زد و به نیم رخ لوهان که از خستگی پلک هاش رو روی هم میفشرد زل زد .لبخند نصف نیمه ای روی لب هاش نشست و خودش رو بی اختیار کمی نزدیک پسر کشید.
« ممنونم»
سر پسر با متعجب سمتش چرخید و بهش زل زد .
« برای چی؟»
در حالی که هنوز لبخند روی لب هاش بود شونه هاش رو بالا انداخت و با صدای آرومی لب زد .
« فقط باعث شدی احساس کنم اونقدر بی مصرف نیستم »
لوهان لبخند خسته ای زد و سرش رو به چپ و راست تکون داد .
« نباید از من ممنون باشی باید از خودت ممنون باشی . با اینکه ما اینجا قرار داریم و هر لحظه زنده بودنمون رو درصد احتمال میچرخه ولی تو بازم به فکر پسرتی .»
لبخند نصفه اش تبدیل به لبخند عمیقی شد و دستش رو پشت گردنش قرارداد . کمی احساس خجالت بهش دست داده بود. شاید حرفای لوهان تا حدی اغراق بودن ولی بازم شنیدنش حس خوبی رو بهش منتقل میکردن. اینکه یکی بهش میگفت پدر بدی نبوده تا حدی خیالش رو راحت میکرد . همیشه این ترس در وجودش قرار داشت که روی بدون اینکه فرصت کنه خودش رو به رایل ثابت کنه بمیره اما الان شاید تا حدی دل بی قرارش آروم گرفته بود .
ESTÁS LEYENDO
Twisted love
Fanficبکهیون پسری بی بند بار و ساده ای که در کالیفرنیا زندگی میکنه بکهیون دیابت داره و از صبح تا شب کار میکنه که خرج زندگیش رو در بیاره یه روز بکهیون از دوستش میشنوه که هرکس با عضو ارتش ازدواج بکنه خدمات بیمه درمانی بهش داد میشه چانیول تازه عضو ارتش شده...