سلام قشنگا پارت جدید اینجاس. تا خود الان مشغول نوشتنش بودم پس لطفاً با نظر هاتون خوشحالم کنین در ضمن حرف هفته پیش هم هنوز هست اگر تعداد ووت ها رو به صد برسونید پارت اضافه آپ میشه .
بوس پس کله هاتون واندر"➖➖➖🫐
فلش بک : یک روز قبل
با صدای بلند انفجار سرش رو چرخوند و به آتیش بلند شده سمت مکان امنشون چشم دوخت . بلافاصله به سمت اونجا دودید . خودش رو به سمت چادری که در آغوش آتیش در حال سوختن بود ، رسوند اما حتی نتونست یه قدم به سمت داخل برداره . آتیش همه جا پخش شده بود . صدای فریاد و جیغ هایی از داخل به گوشش میرسید . داشت روانی میشد نمیدونست باید چیکار کنه . وقتی نگاهش به دبه آب افتاد بدون لحظه ای درنگ سمتش رفت و درش رو باز کرد و تمامش روی خودش خالی کرد . با خالی شدن دبه به گوشه ای پرتش کرد و با گام های بلند وارد چادر شد . از غلظت شدید دود دود آتیش دستش رو جلوی دهنش قرار داد تا از بیشتر اذیت شدنش جلوگیری کنه . دور و اطرافش رو نگاهی انداخت ، چشمش به زنی افتاد که رپوش سفیدی به تنش داشت و قرمزی پرنگی سمت بازوش به چشم میخورد که نشون از زخمی شدن زن بود
بلافاصله سمت زن رفت . قطر های درشت عرق از سر و صورت زن پایین میریخت و صورتش از درد جمع شده بودن و زن ناله های از درد زیر لب میکرد . زن نیمه هوشیار بود و این خبر از زنده بودنش به چانیول میداد . دست سالم زن رو دور گردنش انداخت و خودش یه دستش رو پشت کمر زن و یه دست دیگه اش رو زیر زانو هاش قرار داد . نفسی گرفت و از جاش بلند شد اما با فروریختن قفسه های دارو جلوی پاش ، دست از حرکت برداشت و پشتش رو کرد تا آسیبی به زن نرسه . میتونست فرو رفتن تکه ای از شیشه رو توی کمرش حس کنه . از درد ناله کرد اما خودش رو نگه داشت . به سرعت چرخید و از چادر بیرون زد .
انفجار بلند دیگه ای رخ داد که باعث زمین افتادن چانیول شد . صدای داد و فریاد بقیه به گوشش میرسید . سرش رو بلند کرد و با چشم های نیمه باز به زن که روی زمین بیهوش افتاده بود نگاه کرد . نفس آسوده ای کشید که باعث به سرفه افتادنش شد . لباسش از پشت بهش چسبیده بود و حس چسبناکی بهش میداد . سرگیجه ای به سراغش اومده بود که باعث تار شدن دیدش میشد لحظه بعد بیشتر از این نتونست تحمل کنه و سرش رو روی زمین گلی قرار داد و چشماش روی هم گذاشت .
پایان فلش بک
➖➖➖🫐
« ببخشید چی گفتین؟ »
برای بار دیگه صدای اون پیر خرفت توی گوشش پیچید .
« گفتم باید بری عراق لوهان »
با بهت نفس توی سینه اش حبس شد و دستش توی جیبش هاش مشت شدن. زیر لب با صدای خفه ای گفت :
« چی؟!»
لرزش بدنش رو حس میکرد هنوزم فکر می کرد گوشاش مشکل پیدا کردن . چی ؟ عراق ؟ پیرمرد خرفت جوری صحبت میکرد که انگار بهش دستور رفتن تا سر خیابون رو داده بود. دست های مشت شده توی جیبش رو بیرون کشید و با لحنی که سعی میکرد عصبی و پرخاشگر نباشه گفت :
YOU ARE READING
Twisted love
Fanfictionبکهیون پسری بی بند بار و ساده ای که در کالیفرنیا زندگی میکنه بکهیون دیابت داره و از صبح تا شب کار میکنه که خرج زندگیش رو در بیاره یه روز بکهیون از دوستش میشنوه که هرکس با عضو ارتش ازدواج بکنه خدمات بیمه درمانی بهش داد میشه چانیول تازه عضو ارتش شده...