chapter 17

533 133 97
                                    

سلام قشنگ های من پارت جدید اینجاس امیدوارم ازش لذت ببرید و اینکه لطفا نظر یادتون نره از خوندن نظر هاتون به شدت  لذت میبرم .

بوس پس کله هاتون واندر"

➖➖➖🫐

لای پلک هاش رو آروم باز کرد و اولین چیزی که مشاهده کرد دیوار اتاق خودش بود . کی به اتاقش اومده بود؟ گیج و منگ بود . متعجب توی جاش نیم خیز شد اما سرش به سرعت تیر کشید و مجبور شد دوباره دراز بکشه . دستش رو با سرش پشوند. ناله ای از بین لب هاش خارج شد .

صدای باز شدن در اتاقش به گوشش رسید . با فکر اینکه چانیول چشماش رو باز کرد اما شخص غریبه ای رو دید . اخم هاش به سرعت توی هم رفتن ، با اینکه حالش بد بود توی جاش نیم خیز شد و نشست . خواست پسر رو صدا بزنه و ازش بپرسه کی هست و چرا اینجاست ؟ توی خونه اون چیکار میکرد ، اما صدایی از گلوش خارج نشد به جاش درد بدی توی گلوش پیچید که حتی مانع قورت دادن بزاق گلوش شد . توی خودش از درد جمع شد تمام بدنش درد میکردن .

پسری که تا اون موقع وسط اتاق وایساده بود با قدم های تندی  خودش رو کنار تخت رسوند و بالای سر بکهیون وایساد .

« هی حالت خوبه؟ اه اگر حالت خوب نیست لطفاً دراز بکش . اگر حالت بدتر بشه چانیول من رو می کشه »

متعجب سرش رو بلند کرد و به پسر زل زد. چانیول ؟ اون پسر چانیول رو می شناخت ؟.

وقتی نگاه متعجب و پر از سوال بکهیون رو دید لبخندی زد و از حواس پرتی دستی پشت گردنش کشید .

« آه ببخشید یادم رفت خودم رو معرفی کنم .من کای هستم پسر عموی چانیول . ازم خواست بیام اینجا تا وقتی که نیست ازت مراقبت کنم »

تازه یادش اومد که چرا روی تخته. دست هایش رو پتو مشت شدن و بدنش دوباره هیستریک شروع به لرزیدن کرد . اون چیکار کرده بود؟ حتما چانیول با خودش فکر کرده بود اون یک مریض روانی . حتما پسر رو خیلی ناامید کرده بود. نکنه چانیول بخاطر این رفتارش نقشه شون رو بهم میزد . نکنه بخاطر اینکه فکر میکرد بکهیون سلامت عقلی کامل نداشت ازش جدا می‌شد . بکهیون سالم بود فقط وقتی که اون اتفاق افتاد خاطرات بدی واسش تدائی شدن که حس کرد اون تصاویر واقعین . چشم هاش رو از حس پشیمونی بست و ناسزایی توی دلش به خودش فرستاد . با گرفته شدن دستش توسط کای سرش رو بلند کرد و به پسر زل زد . کای لبخندی زد و دست بکهیون رو فشرد .

« تو باید بکهیون باشی . چانیول راجبت بهم گفته بود . واقعا خوشحالم میبینمت بکهیون »

کای خودش رو عقب کشید و با لبخندی که روی صورتش داشت ادامه داد .

« آه حقیقتش من تنها کسی هستم که توی خانواده با چانیول در ارتباطه البته که اون وقتی کارش گیر نباشه زنگ نمیزنه .»

Twisted loveWhere stories live. Discover now