Chapter 8

503 125 48
                                    

« نفرات بعدی چانیول پارک و بکهیون بیون ...لطفا بیاید داخل »

با شنیدن صدای زنی که هرچند دقیقه یه بار اسامی رو می خوند از جا پرید. با مکث چرخید سمت چانیول. مرد قدبلند تکیه اش رو از دیوار گرفت و کلاه نظامی در دستش را ، روی سرش قرار داد و قدمی به سمتش برداشت . هر دو به چشم های هم زل زده بودن ، لحظه بعد چانیول دستش رو بلند کرد و سمت بکهیون گرفت. بکهیون به دستی که جلوش قرار داشت زل زد و بعد از مکث کوتاهی دستش را روی آن دست های بلند و زمخت قرار داد و باهم به سمت در حرکت کردن . با قدم های هماهنگ شده ای وارد سالن شدن.

هر دو رو به روی پیرمرد خمیده ای با ریش های سفید بلندی که از قد خود مرد هم بلندتر بود ، وایساده بودن . پیر مرد با دست های لرزانش کتاب کوچیک‌ در دستش را باز کرد . بکهیون تمام مدت به حرکات حلزون وارانه پیرمرد چشم دوخت بود ، یه جورایی حرکاتش رو نرو اعصاب بکهیون رفته بودن . با دیدن پیرمرد تنها یاد حیون تنبل می افتاد. البته که بکهیون مطمئن بود از نظر پشم حتی تنبل هم با اون همه مو به گرد پای پیرمرد زوار در رفته جلوش نمی‌رسید. با بالا اومدن سر پیرمرد که بکهیون می‌تونست قسم بخوره صدای در رفتن ستون فراقتش رو شنیده بود خودش رو جمع جور کرد .

« اکنون شروع میکنیم »

با فشردن شدن دست هاش بین دست چانیول نفس لرزونش بیرون داد . پیر مرد عینک ته استکانی اش را روی بیینش تنظیم کرد و از زیر عینک به چانیول نگاه کرد ، لحظه بعد شروع به خواندن سوگند نامه کرد.

« چانیول پارک ، آیا سوگند میخوری که این مرد را دوست داشته باشی و نسبت به او وفادار و صادق باشی و در بیماری و سلامتی او را همیشه همراهی کنی؟ »

چانیول بزاق گلوش را که حس میکرد تبدیل به تکه سنگی شده قورت داد و بعد از مکث کوتاهی آهسته لب زد

« بله »

پیرمرد نگاهش را از چانیول گرفت و ایندفعه به بکهیون داد و با جدیت بیشتری که در تن صدای پیرمرد مشخص بود ادامه داد.

« بکهیون بیون ، آیا سوگند میخوری که این مرد را دوست داشته باشی و نسبت به او وفادار و صادق باشی و در بیماری و سلامتی او را همراهی کنی؟ »

بکهیون نگاه لرزونش رو پایین انداخت. با حس عرق سردی که از ستون فراقتش سر خورد نفس عمیقی کشید و سرش را بلند کرد. به پیرمرد که بی حوصله ایندفعه بهش زل زده بود خیر شد . به نرمی لب هاش رو از هم فاصله داد و نجوای آرومی در گوش هر دو مردی که در سالن حضور داشتن پیچید.

« بله »

« لطفا رو به روی هم به ایستید و انگشتر را در دستان هم بی اندازید»

با شنیدن این جمله انگار روح از تن بکهیون جدا شد . اصلا فراهم کردن انگشتر رو از یاد برده بود . سرجاش خشکش زد و توان حرکت کردن نداشت . به چشمهای پیرمرد که منتظر نگاهشون میکرد خیره شد . ترسیده بود با خودش فکر کرد که نکنه بخاطر نداشتن یه انگشتر لو برن .

Twisted loveWhere stories live. Discover now