Seaside

44 6 4
                                    

هرجا که قدم می‌گذاشت، شن داغ بین انگشت های پاهاش سر می‌خورد و احساس عجیبی رو تا فرق سرش هدایت می‌کرد. آفتاب مستقیما توی چشم هاش می‌خورد اما اذیتش نمی‌کرد.
با اینکه خورشید در درخشان ترین حالت خودش بود، اما وزش باد اتزی باعث تعادل دمای بدنش می‌شد. احساس می‌کرد برای بار هزارمه که به اون مکان اومده و هربار قسم خورده که هیچ ثانیه ای با شکوه تر از ثانیه هایی که در اون محیط گذرونده، وجود نداره.
چند قدم دیگه در امتداد ساحل مواج برداشت تا اینکه فکر ناگهانی ای به سرش خطور کرد.
- چجوری اومدم اینجا؟ -
لباس سفید و نسبتا بلندش رو دست کشید و کمی زانوی چپش رو خم کرد تا شلوار خاکی رنگی که توی اون نور تند حتی روشن تر دیده می‌شد رو چک کنه.
درحال فرو رفتن توی یک فضای مبهم بود که صدای آشنایی، به رنگ و لعاب دنیای اطراف برش گردوند.
:" می‌خوای کل روز رو به آب خیره بشی؟"
نگاهش که روی آبی دریا مونده بود رو چرخوند و کم کم از لب آب فاصله گرفت تا به سمت صاحب صدا بره.
:" می‌خوام کل روز رو به تو خیره بشم." با خنده کنار تهیونگ روی تاب ساحلی نشست و قبل از ادامه دادن حرفش؛ دست هاش رو دور بدن پسری که ریلکس توی جاش لم داده بود، حلقه کرد:" چیزی خیره کننده تر از تو توی این دنیا وجود داره؟"
خنده ی کوتاه تهیونگ در مقابل حرفش خجل به نظر رسید و با شیرینی ای که به قلب جونگکوک چشوند، تونست سر پسر کوچک‌تر رو روی سینه تهیونگ بکشونه.
:" جونگکوک... اگه یه روز من نباشم، می‌تونی راحت زندگی کنی مگه نه؟" تهیونگ بعد از سکوت کوتاهی که بینشون با صدای امواج پر شد، پرسید و باعث شد اخم های طرف مقابلش توی هم برن.
:" این چه حرفیه می‌زنی؟"
:" برام سوال پیش اومده..."
:" سوال مسخره ایه. من حتی ازت دورم هم حالم بده."
:" چرت نگو." لحن تهیونگ مال خودش بود اما صدایی که با جمله ی آخر؛ توی گوش های جونگکوک طنین انداز شد، انگار که از کیلومتر ها دورتر و از گلوی یک ببر عصبانی بلند شده بود.
به ضرب سرش رو بلند کرد تا چهره ی تهیونگ رو ببینه اما به فاصله ی یک پلک زدن، تمام منظره ی اطراف به سیاهی رفت و سر جونگکوک به جای دور شدن از تپش قلب سریع تهیونگ، از روی بالشت سردش توی قلعه بلند شد.
حتی توی خواب هم تا حدی متوجه غیرواقعی بودن دنیای اطرافش بود اما حالا که بیدار شده بود، اون لحظات حتی سورئال تر به نظر می‌رسیدن.
بدن کرختش رو آروم از روی تخت بلند کرد و به محض اینکه روی دو تا پاهاش صاف ایستاد، نفر دومی پا به اتاق گذاشت که حضورش باعث شد گرما رو داخل استخوان هاش حس کنه.
:" خواب بد دیدم. خوب شد که اومدی." با صدای آرومی مختصر توضیح داد و قدم های کوتاهش رو سمت پسر شنل پوش برداشت.
تهیونگ هم کمی جلو اومد و با رسیدن به بدن نحیف جونگکوک، دست هاش رو دور کمرش حلقه کرد.
پسر کوچیک‌تر هیچوقت ازش درباره ی شنلی که همیشه تنش بود نپرسید و هیچوقت هم به خودش اجازه نداد زیادی لمسش کنه؛ شاید چون ابهت تهیونگ براش کمی ترسناک و پر از مرز های ممنوعه بود، پس توی اون لحظات هم مثل همیشه سرش رو به سینه ی تهیونگ چسبوند و به عطری که از تنش بلند می‌شد برای آرامشش بسنده کرد.
:" می‌خوای برات تعریفش کنم؟"
:" اوهوم." به طور کلی تهیونگ آدم کم حرفی بود. این ویژگی وقتی که توی قلعه بودن حتی بیشتر بروز پیدا می‌کرد پس آوای تایید پسر بزرگ‌تر باعث ذوق دلنشینی ته دلش شد.
به محض اینکه سرش رو بلند کرد تا با همراهی نگاه متشکرش شروع به تعریف کردن بکنه، دیدن چهره ی تهیونگ باعث شد جهش شدید خون زیر پوست صورتش رو به سمت شقیقه هاش حس بکنه.
یک پلک تهیونگ به طرز فجیعی ورم کرده بود و حلقه دور چشمش تا فاصله ی چند سانتی کاملا کبود شده بود. زیر پلکش یک زخم افقی بود و ترسناک تر از همه، از بین پلک های ورم کرده و فشرده ی پسر می‌شد رد خون خشک شده ای که مشخصا بهش رسیدگی درستی نشده بود رو ببینه.
بقیه ی صورتش هم در بهترین حالت خودش نبود اما تصور اینکه چه اتفاقی می‌تونه باعث خونریزی از داخل چشمش شده باشه، اسید معده ی جونگکوک رو به سمت گلوش هدایت می‌کرد.
بی هوا دست هاش رو بالا آورد و محکم به سینه ی تهیونگ زد تا ازش فاصله بگیره اما متوجه نشد چجوری سکندری خورد و با سر زمین افتاد.

Wierd StarDonde viven las historias. Descúbrelo ahora