Part 4

252 52 21
                                    

به سمت قبر مادرش حرکت کرد و کنارش نشست
دسته میخک صورتی رو کنار اسم مادرش گذاشت و کنارش نشست..
نفس عمیقی کشید؛هنوز قلبش مثل اتیش میسوخت! .. ولی اهمیتی براش نداشت
_سلام اوما ...‌حالت خوبه؟ ... ببخشید که دیر اومدم پیشت .. منو میبخشی مگه نه؟
لبخند کوچیکی زد،باید خوب می‌بود و دیگه بغض نمیکرد ... دیگه عادت کرده بود به درد و غم و زخم
عادت کرده بود به اینکه بشکنه ولی دور خودش حفاظ بپیچه تا کسی صدای شکستنش رو نشنوه
ولی عمیقا دلش به بغل میخواست ؛ بغل از روی محبت..از روی عشق!!چیزی که هوانگ خیلی وقت بود دیگه حتی حسش نمی‌کرد...
دوباره شروع کرد حرف زدن با جسمِ سرده زیر خاک که کم کم داشت صداشو فراموش میکرد..
_اوما ... همیشه میگفتی مثل بابا نشم .. حتی متنفرم از اینکه بابا صداش کنم .. منو بابت همه چیز ببخش..
شرمنده بود،شرمنده بود چون شده بود مثل فردی که مامانش کابوس اون لعنتی و میدیدی..
شد مثل کسی که سالها مادرشو عذاب میداد ولی راه دیگه ای نداشت ، شاید مامانش اونو میبخشید نه؟
:ببخش که به حرفت گوش ندادم و دستم رنگ خون به خودش گرفت ..
وقتی حساس کرد داره مادرشو ناراحت میکنه به سرعت بحث و عوض کرد،شاید مردم بگن اون دیگه نیست و نمیشنوه ولی هیونجین فقط همین سنگ رو  واسه حرف زدن داشت!فقط میتونست روی اون دست بکشه و احساس کنه که دست هاش روی دست های زیبای مادرشه..
انگاری که چیزی یادش اومده بود دستشو روی سنگ سرد شده میزاره و میگه
_راستی اوما امروز یه پسری تو گل فروشی دیدم خیلی خوشگل بود ... مثل تو .. شبیه به تو نبود ولی بعد از تو زیبا ترین انسانی بود که تاحالا دیدم .. این دسته گل رو اون بهم معرفی کرد .. گفت برات میخک صورتی بیارم چون شادی آوره ... پس خوشحال باش
جوری با ذوق از اون پسر تعریف می‌کرد که انگار مادرش کنارش نشسته بود
درسته اینجا نبود ولی صداشو میشنید
_ مطمئنم اگر کنارم بودی تو هم از زیباییش حیرت زده میشدی ولی ...
به ساعتش نگاه کرد و فهمید نیم ساعت دیگه با شرکت کیم قرار داره
دوباره لحنش شرمنده شد.
_مامان،باید برم ببخشید
نفس عمیقی کشید و از جا بلند شد
به سمت ماشینش قدم‌برداشت
وقتش بود کیم عوضی رو سر جاش بشونه
.
.
.
.
:اجوما...مراقب خودتون باشید من دیگه میرم فردا میبینمتون ..
با لحن شیرینِ همیشگی گفت و بعد از خم شدن تا کمر به سرعت کیفشو برداشت
لعنت به این روز !!
بجز دیدن اقایه هوانگ هیونجین جذاب..تا این لحظه یعنی ساعت 11 هیچ چیز سرگرم کننده ای نبود منتظر این بود که به دوست هاش بگه که یه پسر با قد بلند موهای مشکی لبای خوشگل و پوست سفید اومد توی گل‌فروشی و اتفاقاً شمارمو گرفت..
حتما باور نمیکردن،نه برای اینکه جیسونگ جذاب نباشه و کسی شماره شو نخواد؛مطمئنا نه!
همه انتظار اینو می‌کشید که جیسونگ اون گوشیه لعنت شده شو از توی جیبش در بیاره و ازش شماره بگیرن یا حتی بهش شماره بدن !
خیلی ها با دیدن اجرا های جیسونگ به وجد می‌اومدند . جوری که با انگشت های ظریفش رو روی پیانو میرقصونه ؛ باعث میشه روح اطرافیانش جلا پیدا کنه
پیانو و دست های جیسونگ مثل یه کاپل بی‌نظیر بودن؛که هیچ کس جرعت که نه،دلش نمیخواست از هم جداشون کنه.
کی بود که دلش نخواد تو زندگیش یه پسر کیوت و جذاب با دستانی زیبا و شفابخش داشته باشه؟
ولی جیسونگ نه شماره قبول میکرد،و نه حتی شماره میداد!
اینجا بود که فلیکس لقب"پابو" رو بهش داد..
اون حتی سونبه جذاب دانشگاه و رد کرد !!!!
رد کردد !!!!
ولی حالا شماره ی هوانگ هیونجین توی گوشیش سیو شده بود ..
با همون لبخند همیشگی وارد دانشگاه شد و رفت سمت کلاسِ پیانو قطعا فقط رقصیدن با پیانو میتونست آرومش کنه..
نه که جیسونگ همیشه نا آروم باشه ؛ فقط دوست داشت بیشتر توی تختش باشه تا اینکه بیرون باشه و امروز هم روز پر کاری بود و خسته کننده ..
با ورودش به کلاس سرشو بالا گرفت با دیدن اقای اوه جوان،جوان ترین استاد این دانشگاه لبخندش پررنگ تر شد،یه جورایی با اقای اوه سهون دوست بود..میشه گفت بخاطره سن کم اقای اوه همه باهاش دوست بودن !

Predator Where stories live. Discover now