Part 13

294 49 57
                                    

نگاهی به ته سیگارا و کاغذای روی میز انداخت
این چندروز به قدری درگیر پیدا کردن مجرم اصلی بود که حتی خواب و خوراک نداشت

هیونجین مطمئن بود آتیش سوزی تقصیر پدرش نیست
پدرش هرچقدر پست عوضی بود ولی باز هم به باندش اهمیت میداد

پدرش میدونست اگر هیونجین بمیره هیچ وارثی برای باند نداره و کل زحماتش به باد میره
پس قطعا همچین ریسکی نمیکرد

این چندروز در نبود چانگبین هیچ شخص مورد اعتمادی اطرافش نبود و باید تمام کاراش رو خودش به تنهایی انجام می‌داد

از هر راهی که میرفت به بن‌بست میخورد
هر لحظه که فکر میکرد به هدفش نزدیک شده و دندوناشو واسش تیز میکرد می‌فهمید دوباره اشتباه رفته

باید انتقام مادرشو میگرفت
ولی از کی؟
هیچ ایده ای نداشت
تمام مدارک مربوط به اون آتیش سوزی یا نابود شده بودن یا بر علیه پدرش بودن

تو اون آتیش سوزی علاوه بر پدر و مادرش ، پدر لی مینهو و هزاران شخص بزرگ صنعت مافیا از بین رفته بودن

اون و مینهو جزو معدود افرادی بودن که از اون ساختمون شعله ور جون سالم به در برده بودن
البته به کمک مینهو

ولی هیونجین هزاران بار افسوس خورده بود که ای کاش همونجا میموند و میسوخت
تا اینطوری تو تنهایی و غم دلتنگی نسوزه

دلش تنگ شده بود واسه لمس دستای مهربون مادرش
دلش تنگ شده بود واسه خنده هاش
حتی دلش تنگ شده بود واسه لحظاتی که هیچوقت نداشتشون

هیچ امیدی نداشت
هیونجین در به در به دنبال نقطه ای می‌گشت که بتونه به زندگی متصلش کنه و بهش امید بده
منتظر بود تا زندگی بعد از هزاران سختی ای که کشیده بهش مجال تنفس و استراحت بده

ولی زمونه سختگیر تر از این حرفا بود
با افکار مزخرفی که دوباره به ذهنش هجوم آورده بودن تنها راه درمان الکل بود
تنها راهی که میتونست باهاش مغزشو خاموش کنه همین بود

وگرنه شک نداشت تا به صبح نرسیده سرشو میکوبه تو دیوار تا از افکارش راحت بشه
چه بهتر که مغزش خاموش میشد
حتی برای همیشه
.
.
.
.
.
با لبخند نگاهشو به صورت پدرش داد
:اپا..
+جیسونگ!
شروع کرد راه رفتن
:دلم برات تنگ شده بود..
بغض کرد
:دلم میخواد بغلت کنم !

پدرش سرشو پایین انداخت و یه دفعه سونگمین و فلیکس کنار پدرش ظاهر شدن
سونگمین سرشو چپ کرد و در حالی که از چشم از اشک پر شده بود گفت
_تو ما رو ترک کردی !
و فلیکس ادامه داد
-حالا نوبته ماست !!

با تعجب به سه شخص مهم زندگیش نگاه کرد و سعی کرد تکذیب کنه ..
:نه.. نه.. اینجوری نیست باور کنید اینجوری نیستت !!!
شروع کرد دوییدن سمت دوستا و پدرش،ولی اونا هی دور میشدن ..

Predator Where stories live. Discover now