Part 10

257 48 59
                                    

بعد از اینکه توسط مرد روی تخت با مقدار زیادی استرس و اضطراب رها شده بود تنها راهی که میتونست از این وضعیت فاجعه بار نجاتش بده فکر کردن به نقشه فرار بود.

باید به هر قیمتی که بود فرار میکرد
حتی اگر گیر میوفتاد باید فرار میکرد؛
اگر اون مرد اخمو گیرش مینداخت و دوباره اسیرش میکرد، بدترین مجازاتی که میتونست براش در نظر بگیره مرگ بود .
چیزی که دیگه جیسونگ ازش هراسی نداشت

تجاوز و تحقیر صد ها برابر بدتر و وحشتناک تر از مرگ بود ..
احساس می‌کرد روحش روی همون تختی که درش مجبور به تن دادن به اون ذلت شده بود مرده بود پس دیگه ترسی از مرگ نداشت !

درسته از اون مرد به شدت میترسید و وحشت داشت ولی ممکن بود بتونه فرار کنه و از این کابوس دردناک نجات پیدا کنه
یعنی میتونست دوباره طعم آزادی رو بچشه؟
میتونست محبت خالصانه دوستاش رو حس کنه؟

هیچ جواب قطعی برای این سوالاتش نداشت
بعد از مقداری تفکر تنها راهی که به ذهنش رسید پایین رفتن از پنجره بود ..

اون توی طبقه سوم بود پس به اندازه ارتفاع دو طبقه با زمین با فاصله داشت که اگر به مقدار کافی ملافه و رو تختی ضخیم پیدا میکرد میتونست با کمک اونها به پایین برسه

تقریبا سه ساعت از رفتن مرد گذشته بود و اگر دیر میکرد ممکن بود هر لحظه مرد سر برسه و نقشه اش خراب شه
پس زودتر به سمت کمد ها حرکت کرد و یکی یکی در هرکدوم رو بازکرد .

تمام کمد ها مقداری لباس به آغوش کشیده بودند و فقط یک کمد مونده بود تا درونش رو بگرده
یک کمد دیواری نسبتا کوچیک طوسی که گوشه اتاق بود

سریع به سمتش رفت و دو لنگه درش رو باز کرد و با مقداری بالشت سفید مواجه شد
با امیدواری بالشت هارو بیرون آورد تا شاید پشت اونها به ملافه ها برسه

و بلاخره موفق شد
تقریبا به تعداد پنج ملافه توی کمد بود که به علاوه رو تختی که روی تخت بود جمعا ۶ ملافه داشت تا باهاشون فرار کنه!

به سرعت ملافه ها و از کمد بیرون کشید و اونا و به هم گره زد،
وقتی کاره ملافه ها تموم شد توی کمد دنبالِ شلواری گشت
و فقط یه شلوارک پیدا کرد؛خب شلوارک هم در مقابلِ باکسر مشکیش خوب بود!

ملافه های به ‌هم گره شده و بغل گرفت و رفت کنار پنجره
پنجره و باز کرد و سرشو بیرون از پنجره برد
:اوه..
تقربیا فاصله ی زیادی بود
و دعا میکرد که ملافه ها به اندازه کافی بلند باشن

ملافه ها رو لبه ی پنجره گذاشت و اونا رو هول داد
لبشو گاز گرفت.
لبخند روی لباش اومد،عالی بود ملافه ها تقربیا روی زمین بودن!

حالا باید این سره ملافه رو به یه چیزی گره میداد
اجزای اتاق و نگاه کرد.
و دستگیره پنجره به دیدش خورد
نفسشو بیرون داد؛
و اون سره ملافه رو به دستگیره پنجره داد.

Predator Where stories live. Discover now