About time

177 18 19
                                    

به دود سیگارش که توی هوا به رقص در اومده بود خیره بود، ناگهان سرفه هاش شدت گرفت و باعث شد عصبی سیگارش رو داخل گلسی که کمی ویسکی داخلش بود خاموش کنه
یادش نمیومد از کی اما همه‌ی مدتی که کنار جیسونگ بود بخاطر حساسیت پسر به بوی سیگار، سیگار نمیکشید و حالا که دوباره سمتش اومده بود، سرفه ها امونش رو بریده بودن

_آخر خودتو به کشتن میدی هیونگ

فلیکس با لحن ناراحتی زیر لب گفت و توجه مینهو رو به خودش جلب کرد، پسرک موبلوند کلافه لپ‌تاپش رو بست و به صندلیش تکیه داد

_با اون پسره، هیونجین صحبت نکردی؟

فلیکس با شنیدن اسم هیونجین با ناراحتی سرش رو پایین انداخت و با صدای کم جونش جواب داد

_نه

مینهو تکخندی زد و از روی تخت بلند شد و به سمت میز کار فلیکس قدم برداشت

_نباید بهش اعتماد میکردی

_هیونگ تو هیچی نمیدونی، اون خیلی صادقانه و پر از احساس باهام صحبت میکرد، آخرین فکرم درمورد اون پسر این بود که منو بازی بده

مینهو با شنیدن صدای لرزون فلیکس نفس عمیقی کشید و پسرکی که حالا ناراحت و شکسته به نظر میرسید رو توی آغوشش کشید

_فقط همه چیز رو بسپر دست زمان، همه چیز برات عادی میشه و به زندگی قبلت برمیگردی، من و بنگچان اینجاییم که کمکت کنیم، میدونی که؟

فلیکس بدون حرف توی آغوش مینهو در حال اشک ریختن بود و این هر لحظه بیشتر مینهو رو ناراحت میکرد، و البته تشنه به خون هیونجین!
درواقع مینهو میدونست که زمان نمیتونست یک قلب زخم خورده رو ترمیم کنه، فقط شاید زخمش رو برای جلوگیری از خونریزی بیشتر میبست، اما درد و سوزش اون زخم همیشه همراهت بود، زمان آدمارو عوض میکرد، آدمارو بداخلاق و غیر قابل تحمل میکرد، این چیزی بود که مینهو با تمام وجودش درک کرده بود، اون هنوز هم بعد از چندین سال به زخم‌هایی که پدرخوانده‌اش بهش زده بود عادت نکرده بود، هربار مثل دفعه اول به هم میریخت و هربار فشار سنگینی رو تحمل میکرد، اما درمورد جیسونگ، دردش فرق داشت، اگه میخواست صادق باشه، به اون‌ هم اعتماد کرده بود، به حرف های صادقانه و چشم های پر مصمم و درشت پسرک اعتماد کرده بود به کلماتی که از زبونش جاری میشد باور کرده بود...اما حالا از تمام اون باورها و اعتمادها چیزی جز پوچی باقی نمونده بود

_خودم بهش گفتم دیگه بهم پیام نده و زنگ نزنه

بعد از یک سکوت طولانی فلیکس تنها همین جمله رو به زبون آورد، مینهو ضربه‌های آرومی به پشت فلیکس زد و پسر رو از خودش فاصله داد تا به چهره‌ی ناراحت و خیس از اشکش نگاه کنه

_یونگ بوکی، تو کار درستو کردی، نگه داشتن همچین آدمی توی زندگیت حماقته محضه، الانم بشین برای امتحان فردات بخون و بهش فکر نکن، چان هیونگ امشب نمیتونه بیاد پس من به جاش پیشت میمونم

Silent starWhere stories live. Discover now