Secrets

126 20 17
                                    

بی میل و با قدم های خسته وارد عمارت شد، سکوت عجیبی عمارت رو فرا گرفته بود و این باعث میشد بنگچان دلهره‌ی عجیبی رو احساس کنه

_قربان

با شنیدن صدای منشی پدرش که به محض ورود بنگچان سمتش اومد، سمتش برگشت و منتظر نگاهش کرد

_پدرتون کارتون دارن

منشی که‌ مکث بنگچان رو دید ادامه داد و باعث شد اخم محوی روی چهره‌‌ی پسر بشینه،‌ اما در آخر بدون حرف به دنبال منشی پدرش به سمت اتاقش به راه افتاد

بعد از چند تقه‌ای که به در زد وارد اتاق شد و به پدرش که مشغول بررسی اسناد مختلف بود نگاه کرد

_کارم داشتین پدر؟

پیرمرد بی میل برگه هارو کنار گذاشت و به بنگچان‌ نگاه کرد

_از شعبه‌ی جدید توی استرالیا زنگ زدن

بنگچان سرش رو به نشونه‌ی فهمیدن تکون داد و منتظر ادامه‌ی حرف پدرش موند

_یه سری مشکل پیش اومده که ظاهرا به دست خودتم باید حل بشن، برات بلیط و هتل رزرو کردم دوروز دیگه پرواز داری، یکی از منشیامم همراهت میاد

_چ..چی؟چرا انقدر یهوی..

_کاری که گفتمو بکن، تو که نمیخوای شرکتی که یه عمر براش زحمت کشیدم بخاطر چشم پوشی تو از بین بره؟ یادت نرفته که شعبه استرالیا به خواست خودت باز شده؟

پیرمرد حرف پسر رو قطع کرد و با لحن بی‌صبرانه و عصبی خطاب به پسر گفت

_اما بازم..

_دیگه حرفی نمیمونه

بنگچان عصبی نفس عمیقی کشید و تعظیم کوتاهی کرد، خواست از اتاق خارج شه که با یادآوری چیزی دوباره سمت پدرش برگشت و با تردید شروع به صحبت کرد

_پدر..

پیرمرد بدون اینکه سرش رو از برگه‌ها بالا بیاره با همون وضعیت آشفته‌ای که از پیرمرد بعید بود جواب داد

_چی میخوای

بنگچان ثانیه‌ای مکث کرد و ادامه داد

_میشه به جای منشی شما، منشی خودم رو همراهم ببرم؟

پیرمرد با شنیدن حرف چان نگاهش یه جایی بین برگه‌ها قفل شد و توی سکوت به ادامه‌ی حرف چان گوش داد

_راستش اینطوری توی انجام کارها با منشی خودم راحت ترم

بنگ چشم‌هاش رو لحظه‌ای روی هم گذاشت و بدون اینکه پسرش رو نگاه کنه جواب داد

_باشه

بنگچان متعجب از جواب پدرش بدون حرف بهش خیره بود

_گفتم که باشه، میتونی بری

پیرمرد با دیدن تعجب پسرش دوباره بهش توپید و باعث شد پسر با لبخندی که ناخوداگاه روی لبش شکل گرفته بود از اتاق بیرون بره
آقای بنگ تنها تونست به جای خالی پسرش نگاه کنه...میدونست برای نابود کردن سنگای جلوی پاش باید قید هرچیزی رو میزد، و اولین فکری که به سرش زد این بود که بنگچان رو حداقل برای یک مدتی از خودش دور کنه...تا زمانی که موش‌های کوچولویی که توی زندگیش سرک میکشیدن رو پیدا کنه و نابودشون کنه، نیاز داشت بنگچان رو از مینهو دور کنه تا دوباره از مینهو سوءاستفاده کنه و بتونه از این موقعیتی که توش گیر کرده بود نجات پیدا کنه

Silent starWhere stories live. Discover now