F-R-I-E-N-D-S

27 7 0
                                    

تصمیم گرفته بود خواب هاش رو با جزئیات بیشتری برای تهیونگ تعریف کنه. از این رو بعد از اینکه جزئیات خواب آخرش رو در اختیار پسر بزرگ‌تر گذاشته بود، انتظار داشت تعجب بیشتری از سمتش دریافت کنه.
درحالی که تهیونگ فقط با اخم متمرکز و نگاه ناخوانایی برای چند ثانیه بهش خیره شده بود تا بگه:" بعدش چی؟"
:" بعدش چی چی؟ همین دیگه."
:" اوکی. قبل و بعد نداشت؟"
:" نه." قطع به یقین قسمت مربوط به "تهیونگ" توی خواب هاش رو حذف می‌کرد. منظور از جزئیات هرچیزی به جز چیزهای مربوط به تهیونگ بودند‌. همونطور که چندین خواب لب ساحل، رفتار های عجیب غریب و حتی چند باری که خواب مرگ تهیونگ رو دیده بود ولی براش تعریف نکرد.
:" خودت خوبی؟" تهیونگ با لحن مهربون تری نسبت به قبل پرسید و گذاشت جونگکوک کنارش روی تخت بشینه.
:" بهترم. مشکلم اینه که هیچ ایده ای ندارم چه خبره. خواب های عجیب غریب می‌بینم، گاهی چیزهایی می‌بینم که نمی‌تونم بگم کاملا خوابن یا نه، حتی توی روز مرز یکسری توهمات رو با واقعیت گم می‌کنم. فقط اگه یکم همه چیز روشن تر می‌شد قطعا حالم بهتر از این می‌شد."
:" همه چی بهتر می‌شه بچه. به خودت سخت نگیر."
:" من به خودم سخت نمی‌گیرم. متاسفانه دنیاست که داره بهم سخت می‌گیره." لحن غم‌زده و افسرده ی جونگکوک؛ هرچند که مشخصا گذرا بود، دل تهیونگ رو نسبت بهش نرم می‌کرد‌.
:" هرکس اذیتت کرد خودم حسابش رو می‌رسم."
:" اوه، واقعا؟" جونگکوک نتونست در مقابل لحن نسبتا قلدر تهیونگ مقاومت کنه و ناخودآگاه بهش چشم غره رفت.
:" چرا که نه."
:" واقعا؟" اینبار صداش کمی بالا رفت که باعث شد تهیونگ دوباره به حالت گیجِ - از همه جا بی‌خبر - اش برگرده و شونه بالا بندازه.
:" چیزی شده؟"

جونگکوک کمی سکوت کرد تا بتونه افکارش رو منسجم کنه. به خودش قول داده بود که حرکت احمقانه و شتاب‌زده ای انجام نده اما در اون لحظه کلمات تا پشت قفل دندون‌هاش رسیده بودند و خودش هم می‌دونست که با فشردن لب‌هاش به همدیگه، قرار نیست موفق به قورت دادن اون ها بشه.
:" باید حرف بزنیم." در نهایت گفت و از روی تخت بلند شد تا سمت پنجره بره و تلاش بکنه که با زل زدن به سیاهی آسمون به فشار خونش تسلط پیدا کنه.
:" اوکی. بگو ببینم چی‌ شده."
:" چرا جیون رو بوسیدی؟"
:"چی؟"
:" نزن زیرش!" جونگکوک که به محض شنیدن صدای تهیونگ عنان از کف داد، به ضرب سمتش برگشت و انگشت اشاره اش رو با حالت تهدید واری جلوی صورتش تکون داد.
:" نمی‌زنم... زیرش نمی‌زنم. تو از کجا همچین چیزی شنیدی؟" تهیونگ هم با آرامش اعصاب خرد‌کنی از جاش بلند شد و دست جونگکوک رو گرفت تا روبروش بایسته.
:" الان مشکل اینجاست که من از کجا شنیدم؟"
:" نه. مهم نیست فقط دارم می‌پرسم."
:" خود جیون گفت." با اینکه جواب این سوال هم بدیهی بود اما حالا که تهیونگ از جاش بلند شده بود، مشاجره بر خلاف رفتار ملایمش کمی سخت می‌شد‌.
:" چرا جیون باید همچین چیزی رو برای تو تعریف کنه؟"
:" داری طفره می‌ری؟"
:" نه طفره نمی‌رم... اوکی بیخیال این بخش می‌شیم. بیا بشین حرف بزنیم."
:" نمی‌خوام. راحتم. شما بشین حرفت رو بزن."
:" قضیه اصلا اینقدر بزرگ نیست..."
:" به نظر من که به اندازه ی کافی بزرگ هست." با بریدن حرف تهیونگ، غیر مستقیم خواهان این بود که اصل مطلب رو تعریف کنه؛ چون شاید خودش هم دنبال نکته ای بود که مسئله رو در نظرش کوچک‌تر از چیزی که تا الان بوده جلوه بده.
:" اوکی. یک شب خیلی نرمال، وسط یک صحبت نرمال و خیلی یهویی برگشت گفت بوسم کن..."
:" آخی چقدر هم که تو مهربونی. سریع گوش دادی؟"
:" می‌شه حرفم رو قطع نکنی؟"
:" نه نمی‌شه."
تهیونگ که کمی در مقابل واکنش های سریع جونگکوک به ستوه اومده بود، نگاه تندی تحویلش داد اما به سرعت سرش رو پایین انداخت تا اوضاع رو از چیزی که هست آشفته تر نکنه.
:" هیچ مقدمه ای نبود. اول به شوخی داشت می‌گفت که کسی نیست یکم به ما محبت کنه و همچین حرف هایی... آخر به من گفت بوسم کن. منم پیشونی‌اش رو بوسیدم. اون بلافاصله اصرار کرد که لب‌هاش رو ببوسم و منم بهش فکر نکردم. فقط انجامش دادم."
:" همین؟"
:" فقط همین بود. هیچ چیزی در ادامه اش نبود، هیچ کاری نکردیم، هیچوقت دیگه تکرار نشد، هیچی واقعا هیچی. من بهت دروغ نمی‌گم."
:" می‌دونم." جوری برخورد کرد که انگار توضیحات صادقانه ی تهیونگ براش کافی‌اند، همزمان عمیقا احساس می‌کرد که این اظهارات ناراحتی بیشتری براش ایجاد کردند.
:" چرا زودتر راجع بهش حرف نزدی؟"
:" خودت چرا چیزی نگفتی؟" لحن جونگکوک متعجب بود و درونا حتی بیشتر از چیزی که نشون می‌داد تعجب کرده بود. تهیونگ انتظار داشت اون بیاد و حرف بزنه؟
:" من نمی‌دونستم داره اذیتت می‌کنه. اصلا نمی‌دونستم همچین چیزی رو برات تعریف کرده."
:" اگر اون برام تعریف نمی‌کرد، کاملا اوکی بودی که هیچوقت ازش حرفی نزنی و تظاهر کنی اتفاقی نیفتاده؟"
:" هانی؟ الان هم اتفاقی نیفتاده. خود جیون هم دیگه بهش اشاره ای نکرد‌."
با تموم شدن حرف تهیونگ، جونگکوک دستش رو آروم عقب کشید و حتی یک قدم عقب رفت تا فاصله ی مناسب رو با پسر بزرگ‌تر حفظ کنه.
:" نکرد؟ اوکی. ولی تو قراره اشاره کنی." با لحن طلبکارش، اخم کرد و تمام تلاشش رو به کار گرفت تا تماس چشمی‌اشون رو قطع نکنه.
:" چی بگم؟"
:" من باید بدونم؟ هرچیزی که لازمه. تهیونگ طرف رسما ازت خواسته ببوسیش من از اینکه اون کار رو انجام دادی یا نه هم بگذرم اما واقعیت امر عوض نمی‌شه."
:" واقعیت امر چیه؟"
:" جیون روت کراش شدیدی داره و این مدل رابطه‌اتون برای من اذیت کنندست‌." همونطور که داشت سعی می‌کرد آروم بمونه، مغزش داشت توی سرش ویبره می‌رفت و مطمئن بود کمی لرزش توی دست هاش هم مشخصه پس اون ها رو توی جیب های شلوارش فرو کرد.
:" می‌خوای چیکار کنم؟"
دوست داشت در جواب تهیونگ بگه - نمی‌دونم. مثلا می‌تونی رابطه ات رو باهاش محدود کنی - اما از اونجایی که توی ذهنش داشت زیاده روی می‌کرد، سعی کرد جملاتش رو با دقت بیشتری انتخاب کنه.
:" حداقل کاری که ازت برمیاد، اینه که پیشش به رابطه خودمون اشاره کنی."
جونگکوک تا جایی که انرژی داشت، سعی کرد انبار باروت رو مهر و موم کنه و حتی روی مواد منفجره آب سرد بریزه. در نهایت تهیونگ ناخواسته - شاید هم نه خیلی - از یک درزی وارد انبار شد و کبریت رو زمین انداخت.
:" کدوم رابطه؟"
:" کدوم- کدوم رابطه؟ یعنی چی کدوم رابطه؟" چشم های جونگکوک حالا داشتند رسما از حدقه بیرون می‌زدند و بعد از هر تیکه از حرفش نیشخند های عصبی‌اش رو کش می‌داد تا فروپاشی روانی‌ و ناگهانیش زیاد توی چهره اش پیدا نباشه.
:" جونگکوک. ما دوستیم، هوم؟"
:" دوست؟ ما دوستیم؟ خیلی معمولی؟ فقط دوستیم؟"
:" نه خب... دوست های خیلی صمیمی‌ای هستیم. من حالم باهات خوبه. دوست دارم باهات وقت بگذرونم. دوستت دارم ولی دوستانه. به عنوان یه دوست خیلی خیلی نزدیک..."
قبل از هر جوابی، جونگکوک تصمیم گرفت طبق دستورالعمل کنترل خشم پیش بره و در مرحله ی اول چندتا نفس عمیق بکشه. مرحله ی دوم قرار بود دور شدن از تهیونگ و نوشیدن آب باشه اما فقط تونست صورت خودش رو محکم دست بکشه و جملاتش رو با صدای خفه ای که سعی در کنترل فریاد‌هاش داشت، ادا کنه.
:" این مدلیه که تو با دوست‌هات رفتار می‌کنی؟ با همه ی دوستان خوبت دقیقا از همین پروسه می‌گذری؟ عا- آره البته... تو جیون هم بوسیدی پس مرز دوست‌های عادیت کاملا مشخصه، فقط نمی‌دونم چطوری از چشم‌های کور من اینقدر دور مونده. تو واقعا با همه ی دوست‌هات همینی؟"
:" بیا جیون رو بزرگش نکنیم. اون به سختی یه برخورد لب عادی محسوب می‌شد. و نه، من با همه ی دوست‌هام یک رفتار مشابه ندارم همونطور که گفتم تو دوست خاصی برای من حساب می‌شی."
:" من جیون رو بزرگش نمی‌کنم! بزرگ هست و محض رضای خدا اینقدر از خودت دفاع بی‌جا نکن."
:" جونگکوک تو عصبانی ای و این کاملا مشخصه. بیا بشین راجع به یه موضوع دیگه حرف بزنیم."
:" حرفی با من داری؟ من حرفی با تو ندارم دوستم." با حرص گفت و برگشت تا سمت کمدش بره اما تهیونگ بازوش رو گرفت و پسر کوچک‌تر رو سمت خودش کشید.
:" لج نکن. بیا بشین راجع به قلعه یکسری صحبت ها هست که باید بکنیم. بعدش که آروم شدی هم این موضوع رو می‌بندیم."
جونگکوک با خنده‌ی عصبی ای کمرش رو چرخوند، بازوش رو به ضرب از دست تهیونگ بیرون کشید و سمتش چرخید تا بتونه توی چشم‌هاش زل بزنه.
:" آره منتظر بودم اینجوری باهام حرف بزنی تا بشینم و راجع به اون خراب شده باهات صحبت کنم. که چی؟ تظاهر کنیم این مکالمه اتفاق نیفتاده؟ برو گمشو از جلو چشمم." با تموم شدن حرفش دوباره سمت کمدش رفت و اولین لباسی که زیر دستش اومد رو چنگ زد تا بپوشه و از اتاق بیرون بره.
:" چرا بی ادب شدی؟"
:" بی ادبی می‌کنم. دهنت هم سرویس می‌کنم." حالا به شدت داشت جلوی بغضش رو می‌گرفت و به همین سبب صدای خفه‌اش، خفه‌تر و لرزون‌تر شده بود.
:" بشین سرجات لطفا."
:" برو درت رو بذار." همونطور که از کنار تهیونگ رد می‌شد، تنه ی محکمی به شونه اش زد و با اینکه خودش هم دردش گرفت اما بی‌تفاوت گذشت و در اتاق رو با محکم‌ترین حالتی که می‌تونست؛ پشت سرش کوبید.

Wierd StarOnde histórias criam vida. Descubra agora