1

789 57 4
                                    

تهیونگ احساس میکرد از این بدتر نمیتونه روزی داشته باشه تو زندگیش
جرا باید موجودیو تحمل کنه که ازش متنفره؟
درحالی که توی راه هزار بار باباشو لعنت کرد به پرورشگاه رسید و نفس عمیقی کشید و سعی کرد یکم لبخند بزنه تا حداقل بهش اجازه بدن یه هایبرید به سرپرستی بگیره
از ماشین پیاده شد و وارد پروشگاه شد
جین با دیدن فردی که وارد پرورشگاه شده با لبخند به سمتش رفت
( _ علامت تهیونگ *علامت جین + علامت جونگ کوک & علامت جیمین € علامت هوسوک ¥علامت یونگی $علامت نامجون ؛ علامت لیسا "علامت جنی ٪علامت جیسو ×علامت رزی  )
(° علامت کسایی که نقش اصلی فیک نیستن)
*سلام،کمکی از دستم برمیاد؟
_برای این اومدم که یه هایبرید به سرپرستی بگیرم
لبخندی زد و البته که جین متوجه فیک بودن اون لبخند نشد
تهیونگو به سمت خوابگاه هایبریدا برد
تهیونگ با دیدن‌هایبریدا احستس میکرد حالت تهوع داره ولی بزور تحمل کرد و به نزدیکترین هایبرید اشاره کرد
_اونو میبرم لطفا
جین کمی از صحبت مرد شوکه شد و ازطرفی دلش نمیخواست جونگ کوک عزیزش بره ولی خب این شغلش بود و باید میزاشت اون بره
*مطمئنید نمیخواید قبلش بیشتر راجب جونگ کوک بدونید؟
_نه،لطفا فرمو بیارید
بعد از اینکه فرم سرپرستی هایبرید رو پر کرد از پرورشگاه بیرون رفت و منتظر اومدن هایبرید موند.
از طرفی جونگ کوک داشت با اشک به هیونگاش نگاه میکرد
+هیونگا....میتونم دوباره ببینمتون؟
جیمین سعی کرد بغص نکنه
&نمیدونم گوکی
وقتی بادیگارد تهیونگ دست‌جونگ کوک کشید بیخیال خداحافظی با بقیه شدو با ترس به بادیگارد نگاه کرد و باهاش به سمت تهیونگ رفت
تهیونگ با دیدن هایبرید با تنفر نگاهشو چرخوند
_سوار شو
جونگ کوک از لحن مرد ترسید و کمی بغض کرد
همیشه تصور میکرد کسی که‌به سرپرستی میگیرش یه خانواده‌مهربون داره و قراره خوشبخت بشه
توی ماشین نشست و سعی کرد کمتر از مرد بترسه
+س...سلام...م..من جونگ کوک
_بدون لکنت زر بزن و اسمت برام اهمیتی نداره فقط خفه شو سعی کن رو اعصاب نباشی و خیالت راحت تا چهار ماه دیگه که به اموالم برسم میندازمت تو خیابون
جونگ کوک حتی نمیتونست حرف بزنه
فقط بغض کردو سرشو پایین انداخت
مثل اینکه زندگی قرار نبود مثل رویاهاش پیش بره
تهیونگ بیخیال به راننده گفت که حرکت کنه و سعی کرد تا به عمارتش میرسه یکم بخوابه.
وقتی به عمارت رسیدن جونگ کوک با ترس و چشمای خیس از ماشین پیاده شد و با دیدن بزرگی عمارت تهیونگ تعجب کرد
تهیونگ بی توجه به هایبرید به سمت در عمارتش رفت و جونگ کوک بدو بدو خودشو بهش رسوند.
وقتی وارد عمارت شدن جونگ کوک از دیدن خدمتکارا دهنش بازمونده بود.
حتی پرورشگاهشون اینقدر خدمه نداشت
جونگ کوک تصمیم گرفت یکم بیشتر با تهیونگ اشنا بشه و دست تهیونگو گرفت تا جلوی رفتنشو بگیره
ولی وقتی تهیونگ برگشت سیلی محکمی به جونگ کوک زد(به زودی قراره خودت کل روز دستشو بگیری عزیزم😔)
_اخرین بارت باشه دستمو میگیری
و اما جونگ کوک فقط اشک میریخت و با ناباوری دستشو روی لپش گذاشته بود.
فورا سمت اولین اتاقی که دید رفت و داخل اتاق رفتو درو بست
روی زمین نشست و گریه کرد
تهیونگ بی هیچ حسی به یکی از خدمتکارا گفت تا لباسایی که براش گرفتنو توی همون اتاق بزاره و خودش بیخیال به اتاقش رفت
خدمتکار در اتاق جونگ کوکو زدو و گوشای جونگ کوک با ترس لرزیدن
+ک...ک...کیه؟
°خدمتکارم،اقای کیم‌گفتن لباساتو اینجا بزارم
جونگ کوک در رو باز کرد و با گریه لباسارو گرفت و در رو بست،تصمیم گرفت امشب بیخیال حموم بشه و بخوابه
امیدوار بود وقتی پا میشه همه اینا یه کابوس باشه و توی‌پرورشگاه چشماشو باز کنه.
روی تخت رفتو دراز کشید
به اینجا عادت نداشت و معلوم بود که مردی که به سرپرستی گرفتش اصلا قرار نیست بهش محبت کنه تا به اونجا عادت کنه
قلب کوچیکش درد میکرد ولی سعی کرد بخوابه
بعد نیم ساعت خوابش گرفت‌و اروم اروم به دنیای خواب رفت.
.
.
.
.
.
.
.
.
امیدوارم دوستش داشته باشید و خوشحال میشم نظراتتونو بدونم

my rabbit Where stories live. Discover now