2

691 61 8
                                    

جونگ کوک وقتی از خواب پاشد واقعا امیدوار بود همه اینا یه کابوس باشه.
وقتی به زندگی که داشت فکر میکرد میدید که دلیلی نداشت انقدر برای به سرپرستی گرفته شدن ذوق کنه.
دلش برای هیونگاش تنگ شده بود و اینجور که معلومه اگه به کسی که سرپرستشه میگفت به اونجا ببرش اصلا خوشحال نمیشد.
از روی تخت بلند شد و با بغض یکی از لباسای جدیدشو پوشید و اروم در اتاقو بازکرد.
تصمیم گرفت یکم ببشتر عمارتو ببینه و وقتشو اینجوری بگذرونه
وقتی بوی غذارو حس کرد فهمید که چقدر گشنشه
سمت جایی که حدس میزد اشپزخونه باشه رفتو با دیدن بزرگیش چشماش گرد شد
+لعنتی....چرا خونش انقدر بزرگه
بدون اینکه متوجه بشه بلند گفت و دوتا از خدمه رو به خنده انداخت
سرخ شده به اونا نگاه کرد
+حواسم نبود دارم بلند میگم
°اشکالی نداره پسرم،گشنته نه؟
اقای کیم هم بزودی برای صبحانه‌میان لطفا پشت میز بشین
با شنیدن اقای کیم بدنش لرزید و سرشو پایین انداخت
+من...من گرسنه نیستم
بعد از رفتن اون میامو غذا میخورم
°درکت میکنم...ولی دوست نداری با خانواده اقای کیم اشنا بشی؟
اونا بیشتر موقع صبحانه کنار همن
جونگ کوک با شنیدن خانواده با کنجکاوی گوشاشو بالا برد
+دوست دارم...ولی فکر نکنم از بودنم خوشحال بشه
خدمتکار سر تکون داد
°اگه بخوای غذات رو میارم اتاقت
جوگ کوک لبخند زدو تعظیم کوتاهی کرد
+ممنونم
وقتی خدمتکار سینی غذاش رو اماده کرد با چشمای قلبی بهش نگاه کردو سینیو برداشت و به سمت اتاقش رفت که با دیدن تهیونگ که درحال خندیدن بود سرجاش وایستاد
چرا...انقدر قشنگ میخنده؟
تو ذهنش گفت و سعی کرد بهش خیره نمونه تا دوباره بهش سیلی نزنه
نامجون با دیدن جونگ کوک صداش کرد
$هی،نمیخوای با ما صبحونه بخوری کوچولو؟
جونگ کوک وقتی لحن مهربون نامجونو شنید از خوشحالی گریش گرفت چون انتظار داشت اونم بخواد باهاش بدرفتاری کنه.
نامجون برخلاف تهیونگ عاشق هایبریدا بود و جونگ کوک واقعا بنظرش کیوت و چلوندنی بود.
+میخوام ولی....فکر نکنم اجازشو داشته باشم
_درسته
تهیونگ بدون مکث گفت که نتیجش پس گردنیی از طرف نامجون بود
$به اون توجه نکن بیا بشین کیوتی
تهیونگ حالت زاری گرفتو به نامجون نگاه کرد
_هیونگگ...میدونی‌که ازشون متنفرم
ایندفعه یونگی پس گردنی بهش زد(ابهت بچه رو نابود کردن🤌😂)
¥با اون توله خرگوش چیکار داری
همه هایبریدا که مثل هم نیستن،بعدم مامان خیلی وقته مرده
چرا با اومای جدیدمون کنار نمیای؟
تقصیر اون نبوده که عاشق بابا شده.
تهیونگ چشمی چرخوند و پشت میز نشست
_بگیر بشین
روبه جونگ کوک گفت و فورا نگاهشو سمت دیگه ای داد
جونگ کوک که از رفتار یونگی و نامجون احساس خیلی بهتری داشت با لبخند بین نامجون و یونگی نشست
¥اسمت چیه؟
جونگ کوک اب دهنشو قورت دادو دوباره لبخند زد
+جونگ کوک
نامجون با خنده موهاشو بهم ریخت
$اسمتم کیوته
+خیلی ممنونم
تهیونگ داشت  به لبخند جونگ کوک نگاه میکرد و متوجه جای انگشتای خودش روی صورتش شد و برای لحظه ای عذاب وجدان گرفت ولی بعدش فورا دوباره با نگاهی بی حس بهش نگاه کرد
یجورایی،بنظرش حق با نامجون بود
اسمش مثل خودش بود
کیوت
با کلمه ای که توی ذهنش اومد خودشم تعجب کردو فورا به خدمتکار نگاه کرد
_کی صبحانه رو میاری؟
خدمتکار فورا سمت اشپزخونه رفتو شروع کردن به چیدن میز
وقتی چیدن میز تموم شد و مشغول خوردن شدن
نامجون تصمیم گرفت یکم بیشتر با جونگ کوک حرف بزنه
$خانواده ای داری جونگ کوکی؟
جونگ کوک با یاداوری هیونگاش بغض کردو سرشو پایین انداخت
+نه...توی پرورشگاه میموندم
ولی چندتا هیونگ دارم
جیمینی،هوسوک و جین
نامجون با شنیدن اسم جین ابروهاشو بالا انداخت
$کیم‌سوکجین؟
جونگ کوک سرشو بالا اورد
+اره،هیونگمو میشناسی نامجونا؟؟
یونگی لبخندی زد که شبیه پیشیای شیطانی شد
¥جین کراششه
نامجون فورا دستشو رو دهن یونگی گذاشت
$اون فقط مشتریه کافست
جونگ کوک با امیدی که پیدا کرده بود نامجونو نگاه کرد
+میشه منو ببری پیش جین هیونگ؟؟
لطفاا
نامجون به جونگ کوک نگاه کرد و محض رضای خدا...کی میتونست به اون چشما نه بگه؟
تهیونگ‌خودشم دقیقا نمیدونست چرا ولی دلش نمیخواست اون خرگوشو بفرسته بره
ترجیح داد سکوت کنه
با خودش گفت‌حتما بخاطر اینه‌که نمیخواد هیونگش اذیت بشه
$البته که‌میبرمت کیوتی
بعد از اینکه صبحانتو تموم کردی اماده شو که بریم کافه.
روشو سمت یونگی چرخوند
$توهم میخوای بیای؟
امروز که بیکاری بیا تو کارای کافه کمکم کن.
یونگی دستشو رو چشماش گذاشت
¥فکر کنم باید چند ساعت دیگه صبر کنم تا به خواب عزیزم برسم،ولی باید برام کلی نارنگی بگیری بیاری کافه
نامجون‌خندیدو سرشو تکون داد.
جونگ کوک واقعا دلش میخواست از خوشحالی گریه کنه
اون فکر نمیکرد دوباره بتونه هیونگاشو ببینه
تنها کسی که هنوز اخمو و ساکت بود تهیونگ بود که زودتر از پشت میز بلند شد
_منم میرم پیش وکیل برای کارای ارثیه
نامجون و یونگی سرشونو تکون دادن و جونگ کوک فورا به اتاق رفت تا اماده بشه
یه هودی سفیدو یه شلوار لی مشکی پوشیدو و دستی به موهاش کشیدو با دیدن انگشتای رد انگشتای تهیونگ روی صورتش تو فکر رفت
نمیخواست هیونگش نگران بشه
در اتاقو باز کرد و ‌یکی از خدمتکارای جوونو صدا کرد
+ببخشید....شما چیزی دارید که باهاش اینو بپوشونم؟
به گونش اشاره کرد
دختر سری تکون دادو کیفشو از اتاق خدمه اورد و یک کرم رو به جونگ کوک داد
جونگ کوک تشکر کردو وارد اتاق شد و جلوی اینه خوب جای انگشتای تهیونگو پوشوند و اون رو به دختر پس داد
توی اینه به خودش نگاه کردو لبخند زد
وقتی بیرون اومد نامجونو یونگی منتظرش بودن
¥بریم کوچولو؟
جونگ کوک سرشو تکون دادو پشت اون دوتا راه افتاد
وقتی ماشینشونو دید دهنش باز موند
اون خانواده چقدر پولدار بودن مگه؟
نامجون درو باز کرد و جونگ کوک توی ماشین نشست و لبخند زد
نامجون و یونگی هم کنارش نشستن و چون یونگی حال رانندگی نداشت و نامجون قطعا زنده نمیرسوندشون تصمیم گرفتن با راننده شخصیشون برن
راننده ماشینو روشن کرد و به سمت کافه راه افتاد
بعد حدودا ۲۰ دقیقه به کافه رسیدن و جونگ کوک وقتی از ماشین پیاده شد از دیدن وایب کافه قلبش گرم شد
اون‌کافه واقعا وایب قشنگی داشت
وقتی وارد کافه شدن لبخندش بیشتر شدو پشت یکی از میزا نشست
$چیزی میخوری گوکی؟
جونگ کوک به نامجون‌نگاه کرد و با ذوق گوشاشو بالا برد
+میتونم یکم شیرموز داشته باشم؟
نامجون با لبخند سر تکون دادو یه شیرموز برای جونگ کوک اورد و خودش و یونگی به اشپز خونه رفتن و ازاونجایی که احتمالا نامجون همه کیکارو میسوزوند یونگی تصمیم گرفت کیک درست کنه و نامجون نوشیدنیارو اماده کنه و میز هارو تمیز کنه
¥بزرگترین باند مافیای اسیارو داریم اونوقت اومدیم کیک بپزیم
زندگی چقدر قشنگه
جونگ کوک انقدر ذوق زده بود که حتی حرفای یونگی رو نشنید و رو به نامجون کرد
+هیونگم کی میاد؟؟
نامجون به ساعت نگاه کرد و دوباره نگاهشو به جونگ کوک داد
$معمولا نیم ساعت بعد از باز شدن کافه میاد
جونگ کوک سرشو تکون دادو و نگاهشو به بیرون داد و منتظر هیونگش موند
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

شما چیزی دارید که باهاش اینو بپوشونم؟به گونش اشاره کرددختر سری تکون دادو کیفشو از اتاق خدمه اورد و یک کرم رو به جونگ کوک دادجونگ کوک تشکر کردو وارد اتاق شد و جلوی اینه خوب جای انگشتای تهیونگو پوشوند و اون رو به دختر پس دادتوی اینه به خودش نگاه کرد...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

کافه نامجون

.
.
.
امیدوارم این پارتو دوست داشته باشید
بزودی بقیه شخصیت هام میان تو داستان

my rabbit Where stories live. Discover now